خبرنامه
خبرنامه قصه مصه
اخبار، رویدادها و هر آنچه درباره قصه مصه هست را می توانید اینجا بخوانید.
خبرنامه
11 تیر 1403اش برانون کارگردان، نویسنده و انیمیشنساز آمریکایی در سال ۱۹۶۹ در ایالت جورجیا متولد شد. او رشتهی هنرهای بصری را در دبیرستان خواند و برای ادامهی تحصیلاتش به موسسه کالآرت رفت. پس از به اتمام رساندن تحصیلاتش برای کارآموزی به کمپانی دیزنی رفت و در همکاری برای ساخت پری دریایی کوچک مهارتهای زیادی آموخت. اش برانون برای نویسندگی انیمیشن خاطرهانگیز «داستان اسباببازیها ۲» برندهی جایزهی آنی شد.
داستان اسباببازیها
تا همین چند سال قبل، اسباببازیها فقط اسباب بازی بودند. با آنها بازی میکردیم و وسط بازی چشم و چال عروسکها را درمیآوردیم، چرخ ماشینها را از جا میکندیم و تکههای اسباببازیها را اینطرف و آنطرف گم میکردیم. تا روزی که داستان اسباببازیها پخش شد و چشممان به دنیای جدیدی باز شد. احتمالا بعد از دیدن داستان اسباببازیها، هزاران بچه پشت در اتاق و کمدشان کمین کردهاند تا زنده شدن اسباببازیها را ببینند. بچههای زیادی دیگر به اسباببازیها فقط به چشم اسباببازی نگاه نکردند و زندگی اسباببازیها برای همیشه عوض شد.
داستان اسباببازیها ۲
اش برانون یکی از نویسندگان داستان اسباببازیهای ۲ بود و همراه با جان لستر به کارگردانی این اثر پرداخت. او میگوید خودمان با نوشتن چنین داستانی یاد اسباببازیهای خودمان افتادیم و عذاب وجدان گرفتیم. دلمان میخواست داستانی بنویسیم که این اتفاق را جبران کنیم و حقیقتا بعد از ساختن قسمت دوم داستان اسباببازیها خیالمان راحت شد، حتی تعدادی از اسباببازیهای دوران بچگیمان را خریدیم.
اش برانون علاوه بر داستان اسباببازیها، انیمیشنهای موج سواری، سگ آوازخوان و زندگی یک مگس را ساخته است که طرفداران زیادی دارند. [...]
Read more...
15 اسفند 1401راب مینکاف کارگردان سینما و تلویزیون در سال ۱۹۶۲ در ایالت کالیفرنیای آمریکا، در خانوادهای یهودی متولد شد. او از سال ۱۹۸۵ تا کنون مشغول به فعالیت است و آثار برجستهای در کارنامهی خود دارد. مینکاف پس از اینکه از دبیرستان فارغالتحصیل شد، به موسسه هنرهای کالیفرنیا (کال آرت) ورود کرد و در آنجا به تحصیل پرداخت. او در سال ۱۹۸۳ به استخدام کمپانی والت دیزنی درآمد و این موضوع تاثیر بسزایی بر سرنوشت شغلی او گذاشت.
شیرشاه
برجستهترین اثری که راب مینکاف را بر سر زبانها انداخت انیمیشن سینمایی خاطرهانگیز شیرشاه است. او این اثر را در سال ۱۹۹۴ در کمپانی دیزنی کارگردانی کرد. این انیمیشن با بودجهی ۴۵ میلیون دلاری به فروشی حدود ۹۶۹ میلیون دلار دست پیدا کرد. چند سال بعد یعنی در سال ۱۹۹۸ شمارهی دوم این انیمیشن به کارگردانی دارل رونی٫ در سال ۲۰۰۴ شمارهی سوم این انیمیشن به اسم شیرشاه یک و نیم به کارگردانی بردلی ریموند و در سال ۲۰۱۹ نسخهی لایو اکشن آن به کارگردانی جان فاورو منتشر شد.
استوارت کوچولو
دومین اثر برجستهی مینکاف مخلوطی از لایو اکشن و انیمیشن کامپیوتری، استوارت کوچولو است که در سال ۱۹۹۹ به کارگردانی او منتشر شد. قسمت دوم این انیمیشن در سال ۲۰۰۲ باز هم به کارگردانی خود مینکاف منتشر شد.
هنر کارگردانی راب مینکاف
مینکاف معتقد است بخش بزرگی از هنر یک فیلمساز و یا کارگردان این است که شخصیتهایی خلق کند که مردم عاشقشان شوند. او میگوید فیلمها و انیمیشنها همچنان مثل قدیم ساخته میشوند و تنها چیزی که تغییر کرده است ابزار کار است. یک انیمیشن ساز قبلا از مداد و خودکار برای کشیدن نقاشی و ساخت انیمیشن استفاده میکرد اما امروز یک انیمیشن ساز از کامپیوتر برای کشیدن نقاشی و خلق شخصیتها استفاده میکند.
راب مینکاف هنر فیلمسازی را مانند بازیگری و یا نوازندگی میداند. همانطور که یک بازیگر از بدن خود برای نمایش و از دهانش برای ادای کلمات استفاده میکند و همانطور که یک نوازنده از دستانش برای به صدا درآوردن یک ساز استفاده میکند فیلمساز هم با استفاده از دستها و بدنش اثری را خلق میکند. مینکاف دوست دارد با خلق آثارش آدمها را به تجربهی دنیای جدیدی ببرد. دنیایی که دست اول است و کسی تجربه نکرده و دوست دارد آنقدر این دنیا را حرفهای و باورپذیر بسازند که بیننده در آن زندگی کند. [...]
Read more...
11 بهمن 1401هوا دلگیر، درها بسته، سرها در گریبان، دستها پنهان
نفسها ابر، دلها خسته و غمگین
درختان اسکلتهای بلور آجین
زمین دلمرده، سقف آسمان کوتاه
غبارآلوده مهر و ماه
زمستان است…
در میان چهرههای بزرگ، فراموشنشدنی و ارزشمند شعر نوی فارسی، نمیشود از اسم شاعر زمستان چشم پوشید؛ از مهدی اخوان ثالث. مردی که هم ادبیات کهن را خوب میشناخت و هم اسلوب شعر نو را حفظ بود و بهپشتوانهی این دو، شعرهایی سرود که برای همیشه در تاریخ ادبیات ماندگار شدند و در مقابل قدرت بیامان زمان و فراموشی ایستادند.
تولد مردی به نام میمامید
مهدی اخوان ثالث که بعدها لقب میمامید را رویش گذاشتند، سال ۱۳۰۷ در مشهد چشم به دنیا باز کرد. پدرش همراه دو برادر بعد از انقلاب روسیه به ایران آمد و نام خانوادگیاش را اخوان ثالث گذاشت، به معنای سه برادر. مادرش خانهدار بود و دلدادهی دنیای شعر. مهدی از مادر علاقه به کلمهها را به ارث برد و این علاقه را تا پایان عمر محکم در دلش نگه داشت.
موسیقی؛ جهان ممنوعه
موسیقی در خانوادهی اخوان ثالث جهانی ممنوعه و به تعبیر پدر شیطانی بود. مهدی با چشمهای خودش دید که پدر عمویش را وادار کرد تار را دور بیندازد؛ اما هیچ مانعی برای ورود به دنیایی که دل هوایش را دارد، کارساز نیست. پسر پیش استاد سلیمان روحافزا، یکی از اساتید به نام تار، تار زدن را یاد گرفت و روحش با موسیقی و ریتم و بعد شعر، عجین شد.
با وجود ممانعت پدر، اخوان ثالث تار زدن را پیش استاد روحافزار آموخت
اخوان در مورد مخالفت پدرش با ساز گفته است: «پدرم گفت: باباجان این کار را دیگه نکن. گفتم چه کاری؟ گفت همونی که گفتم. خوب البته فهمیدم چی میگه. بعد گفتم چرا آخه باباجان، مثلاً به چه دلیل؟ گفت که دلیلش رو میخوای؟ گفتم: بله. گفت: این نکبت داره، صدای شیطان… و از این حرفهایی که میشد نصیحت کرد.»
اولین بارقههای آشنایی شاعر با شعر
سروکلهی عشق به شعر از دوران کودکی در زندگی مهدی پیدا شد؛ بااینحال این موسیقی و استاد سلیمان روحافزا بودند که او را بهطور جدی با شعر آشنا کردند. هنوز نوجوان بود که راهش به انجمن ادبی خراسان افتاد و با خوشاقبالی با شاعران بزرگ خراسان دیدار کرد.
اخوان ثالث در نوجوانی راهش به انجمن ادبی خراسان افتاد
هنوز قصهی شاعر شروع نشده بود و هنوز کمتر کسی میتوانست تصور کند روزی این نوجوان تبدیل به یکی از سرمایههای شعر فارسی میشود و نامش به گوشه گوشهی کشور میرود و شعرهایش ورد هر زبانی میشوند.
تخلصی به نام میم امید
در انجمن ادبی خراسان چهرههای بزرگی بودند و یکیشان استاد نصرت یا منشیباشی خراسانی بود. هر وقت پسرک شعر میخواند، استاد نصرت از او تخلصش را میپرسید و بالاخره خودش نام امید را بر شاعر نوجوان گذاشت.
مسیر شعری مهدی اخوان ثالث
اخوان شعر گفتن را به تبعیت از استادان و شاعران خراسان با قصیده شروع کرد، بعدها در مسیر شعریاش به غزل رسید و در اوج این مسیر با شعر نوی نیما آشنا شد.
ارغنون، اولین مجموعه شعر مهدی اخوان ثالث
ارغنون حاصل اولین گامهای مرد شاعر، در دنیای شعر است. وقتی هنوز با نیما و شعر نو آشنا نشده بود و در دنیای اشعار کلاسیک سیر میکرد. این کتاب در دههی بیست به چاپ رسید و شامل شعرهایی در قالب غزل، قصیده، مثنوی و… است. شعرهای این مجموعه زبانی محکم دارند و اگرچه در ابتدای مسیر او سروده شدهاند، اما باز هم میشود در لابهلای آنها نوید پدید آمدن یک شاعر متعهد و خوش فکر را دید.
زمستان، نقطهی عطفی در شعر فارسی
زمستان را میشود مشهورترین و زیباترین شعر شاعر دانست؛ شعری که از خفقان و رنج روزهای بعد از کودتای بیستوهشت مرداد جان گرفت با اینحال هنوز آنقدر تازه و قوی است که میتواند خواننده را میخکوب کند. زمستان روای زمستانی سرد و سخت از رنج است که بهاری در پیاش دیده نمیشود؛ دورهای که تمام امیدها مرده بودند و یاس تنها همراه همیشگی مردم بود. مردمی که سرها در گریبان فرو برده بودند و سعی میکردند در زمین لغزندهی آن روزگار سیاه، زمین نخورند.
رد پای موسیقی لابهلای کلمهها
اخوان به پشتوانهای از هنر موسیقی دسترسی داشت، در شعرهایش هم از موسیقی کمک گرفت. ترکیب شعر نوی نیما با نبوغ و دغدغهمندی ادبیات و قدرت موسیقی، باعث شد شعرهای اخوان چنان بر گوشها و قلبها خوش بنشینند که شعرهایش هنوز بعد از سالها از بهترین نمونههای شعر نو باشند.
از این اوستا و آخر شاهنامه؛ قلههایی دیگر برای شاعر خراسان
مجموعههای از این اوستا، شاهنامه و زمستان، سه قلهای هستند که اخوان را در تاریخ ادبیات بالا میبرند و در یادها نگه میدارند. هر سهی این مجموعهها آینهای هستند بر دوران زندگی شاعر. همانطور که در شعری از آخر شاهنامه میخوانیم: «قرن خونآشام
قرن وحشتناکتر پیغام
کاندر آن با فضلهی موهوم مرغ دورپروازی
چاررکن هفت اقلیم خدا را در زمانی برمیآشوبند.»
قدرنادیده، مهجور و رنج کشیده
اخوان هم مثل بسیاری در دورهی خودش قدر ندید و آنچنان که باید و شاید تحسین نشد. وقتی مجموعهی آخر شاهنامه منتشر شد،
فروغ فرخزاد در یادداشتی بر آن نوشت: «آخر شاهنامه نام سومین مجموعهی شعری است که مهدی اخوان ثالث (م.امید) در تابستان سال گذشته منتشر کرده است. تولد این نوزاد آنچنان آرام و بیصدا بوده که توجه منتقدین محترم هنری را، که مطابق معمول سرگرم دستهبندی و نان قرض دادن به یکدیگر بودند، حتی به اندازهی یک سطر هم جلب نکرد. و تقریبا، جز یکی دو مورد، هیچیک از مجلات ماهانه و غیر ماهانهی ادبی که در تمام سال گوش خواباندهاند تا ببینند در دیار فرنگ چه میگذرد، و مثلا امروز روز تولد یا مرگ کدام نویسندهی درجه اول یا درجه سوم است که با عجله آگهی تسلیت و تبریک را از مجلههای خارجی ترجمه کنند و به عنوان اخبار ناب هنری در اختیار مردم هنردوست تهران بگذارند، کوچکترین عکسالعملی از خود نشان ندادند. گو اینکه توجه و عکسالعملهای آنها، با ماهیتهای شناخته شدهشان، نمیتواند افتخاری برای کسی باشد. اکنون من که فقط یک خوانندهی ساده هستم، پس از یکسال، میخواهم دربارهی این کتاب به گفتگو بپردازم. کار من نقد شعر نیست. من این کتاب را آنچنان که هست مینگرم. نه آنچنان که خود میپسندم.»
او دوبار یک بار به دلیل سیاسی و یک بار به خاطر سرودن یکی از شعرهایش به زندان افتاد و در تمام زندگیاش، با سختی و فقر دستوپنجه نرم میکرد.
زندگی شخصی مهدی اخوان ثالث
اخوان در سال ۱۳۲۹با دخترعمویش خدیجه اخوان ثالث ازدواج کرد. حاصل این ازدواج تولد سه دختر به نامهای لاله، لولی و تنسگل و سه پسر به نامهای توس، زردشت و مزدک علی است. متاسفانه اخوان شاهد مرگ دو دخترش بود، تنسگل کمی بعد از تولدش درگذشت و لاله در رودخانه کرج غرق شد.
اخوان با دخترعمویش ازدواج کرد و حاصل آن تولد سه دختر و سه پسر بود
مرگ شاعر زمستان در شهریور
اخوان ثالث زمستان ۶۹ در آرامگاه فردوسی آرام گرفت
چهارم شهریور سال ۱۳۶۹، شاعر زمستان دنیای زمستانزده را ترک کرد و در آرامگاه فردوسی بزرگ در طوس آرام گرفت. حالا بیشتر از سی سال از مرگ او میگذرد و مرگ با تمام قدرتش نتوانست در مقابل نبوغ هنری، تعهد و هنر اخوان بایستد.
آسمانش را گرفته تنگ در آغوش
ابر؛ با آن پوستین سرد نمناکش
باغ بیبرگی، روز و شب تنهاست،
با سکوت پاک غمناکش
ساز او باران، سرودش باد [...]
Read more...
9 بهمن 1401شاگرد اولی با نمره اخلاق سه
فرزند اول خانواده بود و یک خواهر و برادر کوچکتر داشت که بعدها در حقشان پدری نیز کرد. شیطان بود و درسخوان و با وجود شاگرد اول بودن نمره اخلاق چهارم دبستانش سه شد. در سال ۱۳۳۳ به دبیرستان اقبال رفت و سیکل اولش را گرفت و سیکل دوم را در همانجا ثبت نام کرد اما او را به دبیرستان مروی منتقل کردند. خودش می گوید در ابتدا در رشته ریاضی درس میخوانده اما به قدری شیطان بوده که بیرونش کردهاند و هیچ مدرسه دیگری که آوازه منوچهر احترامی را شنیده بودند ثبت نامش نمیکردند و به ناچار به مدرسه مروی رفته است. پس از مروی به دبیرستان دارالفنون رفت و دبیران و همشاگردیها در مدرسه مروی و در مدرسه دارالفنون تاثیر به سزایی در رشد ذوق ادبی او داشتند. منوچهر از هوش سرشاری برخوردار بود و قبول شدن در رشته حقوق دانشگاه تهران در همان سال اول و بدون کوچکترین زحمتی نشان دهنده آن است.
همکاری با سعدی از سنین کودکی
هشت سالش بود که هدیهای از یکی از نزدیکانش گرفت که زندگیاش را شکل داد، یک دیوان غزلیات سعدی. از همان جا بود که منوچهر احترامی تصمیم گرفت شاعر شود و اولین شعرش را نیز با اقتباس از سعدی سرود.
” اول دفتر به نام ایزد پاک
صانع پروردگار حی تواناک”
که به تقلید از این بیت سعدی بود.
“اول دفتر به نام ایزد دانا
صانع پروردگار حی توانا”
از آن پس شروع به سرودن و نوشتن کرد. کارهایش اگر چه پر اشکال بودند اما به سرعت بهتر و بهتر شدند.
توفیق همکاری با توفیق
در سال ۱۳۳۷ بود که یک کار فکاهی برای مجله توفیق که توسط سه برادر حسن، حسین و عباس توفیق اداره میشد فرستاد و به واسطه همین کارش به توفیق دعوت شد. در همان سال بود که منوچهر ۱۷ ساله عضو تحریریه توفیق شد. اما او که پدرش را به تازگی از دست داده بود و بار خرج خانواده و نگهداری از خواهر برادرش بر دوشش بود نمیتوانست به خوبی بر روی نوشتن تمرکز کند. منوچهر در آن زمان در یک اهنگری کار میکرد و به ساخت در و پنجره مشغول بود. دیپلمش را که گرفت به توصیه برادران توفیق دست از آهنگری کشید و تمام وقت در مجله توفیق به عنوان وردست سردبیر مشغول شد. از همانجا بود که به موازات طنزنویسی بر روی فولکلور و ادبیات کودک نیز کار کرد. خودش کارهایش را جز ادبیات شفاهی میداند. ادبیاتی که تم خاصی دارد و می توان با توجه به بیت اول بیت های بعدی را تا حدودی حدس زد و همین باعث گیرا بودن و در یاد ماندن آن میشود.
حسن یک حسن دو حسن دنده به دنده
در مصاحبهای میگوید که این اشعار مثل اشعاری چون عمو سبزی فروش میمانند و بچهها میتوانند ان را در کوچه و خانه برای یکدیگر بخوانند و جاهای خالیاش را با چیزی که دوست دارند پر کنند. معروفترین آنها که شعر حسن یک، حسن دو است که شعر خاصی ندارد و می توان در هر مصرع به حسن صفت خاصی داد. خودش به منظور پر کردن جای خالی این شعر میگوید: “حسن یک، حسن ارباب و مالک، حسن دو، حسن حرف منو بشنو، حسن …”
گفتن این اشعار شفاهی را از سال ۱۳۳۸ شروع کرد اما به طور جدی و کتبی ادبیات کودک را در سال ۱۳۶۱ دنبال کرد و کتابهای معروف حسنی را نوشت. کتابهایی که عناوین زیادی دارند و اما همه آنها را با نام کتابهای حسنی می شناسند حتی اگر اصلا حسنی در کتاب وجود نداشته باشد. کتاب حسنی که در ده شلمرود تک و تنها بوده و به خاطر حمام نرفتن هیچکس با او صحبت نمیکرده است، داستانی سرراست و جذاب دارد و شعار زده نیست. خودش میگوید که چون با بچهها زیاد سر و کله زده و میداند بچهها عاشق حیوانات هستند به همین دلیل در کتابهایش از آنها برای پیشبرد قصه کمک میگیرد و به آنها شخصیتی انسانی میدهد. او اعتقاد دارد حتی در کتابهای بزرگسال نیز چنین است و اگر رستم با اژدهای هشتاد متری وارد صحبت نشود از جذابیت شاهنامه کم خواهد شد.
از ۹ ماه تا ۹۹ سال
کتابهای منوچهر احترامی برای تمام سنین است. سفرهای فلفلی و مرغش که دور ایران را میگردند هم برای کودکان جذاب است و هم مردی سن و سال دار را سرگرم میکند. خود منوچهر احترامی خاطره ای می گوید که نشان دهنده همین موضوع است. این خاطره مربوط به زمانی است که به نمایشگاه کتاب رفته بوده و در آنجا با مردی ۲۷ ساله برخورد میکند که بچه نداشته و به دنبال کتاب حسنی نگو یه دسته گل میگشته است. این جوان در جواب منوچهر احترامی میگوید که کتاب را برای پدرش میخواهد، پدری که وقتی او کودک بوده کتاب حسنی را برای او خوانده و حالا در ایام پیری دوست دارد بار دیگر آن کتاب را بخواند.
حسنی دستخوش تحریف
دو کتاب “حسنی نگو یه دسته گل” و “حسنی ما یه بره داشت” با وجود پر طرفدار بودن و تیراژ میلیونی از دیدگاه رسمی مطرود به حساب میآمد و برخی افراد در حوزه ادبیات کودک اعتقاد داشتند که محتوا نداشته و قابل خواندن نیست. اما بعد از گذشت سالها و همه گیر شدن کتاب در بین کودکان و بزرگسالان، اکنون کتاب حسنی اصلی در بین صدها کتاب فرعی که تنها وامدار حسنی اصلی هستند گم شده است. کتابهای حسنی و سایر کتابهای منوچهر احترامی با اندکی دست کاری و یا با اقتباس از تم اصلی بارها و بارها با نامهای دیگر منتشر و تجدید چاپ شده است. منوچهر احترامی در زمان حیاتش از اینکه کتاب حسنی عزیزش تبدیل به کتابی بازاری و سوپر مارکتی شده غصهدار بود و اعتقاد داشت حسنی دو عنوان بیشتر نیست و او نمیداند این همه عناوین حسنی از کجا آمده است.
حسنی و دوستانش
منوجهر احترامی با حسنی معروف شد اما او بیش از ۵۰ عنوان کتاب برای کودکان تالیف کرده است که اشعار تمام آنها به زیبایی حسنی است. کتابهایی چون “دزده و مرغ فلفلی”، “خروس نگو یه ساعت”، ” فیل اومد آب بخوره” و داستان معروف “مهمان های ناخوانده” نیز اثر منوچهر احترامی هستند. از کتاب “مهمانهای ناخوانده” تاکنون اقتباس های زیادی چه به صورت سینمایی و تلویزیونی و چه به صورت رادیویی و یا نمایشی صورت گرفته است. معروفترین آنها فیلم عروسکی “مهمان ناخوانده” اثر مرضیه برومند است.
حسادت گل آقا به م. پسرخاله
منوچهر احترامی با نام های مستعار “الف اینکاره” و “میم. پسرخاله” تنها در مجله توفیق نمینوشت. او از سال ۱۳۶۹ یعنی زمانی که مجله گل آقا نوپا بود و به تازگی توسط کیومرث صابری فومنی تاسیس شده بود، در نشریه گل آقا مینوشت و تا ۱۸ سال بعد یعنی زمان مرگش به گل آقا وفادار ماند. از آثار به یادماندنی منوچهر احترامی میتوان به “جامع الحکایات” و “پیر ما گفت..” اشاره کرد. قلم و طنز منوچهر احترامی همیشه باعث رشد و حسد کیومرث صابری بوده است. منوچهر احترامی در مجلات بسیاری قلم میزد که شاید معروف ترین آنها پس از گل آقا مجله طنز آهنگری باشد.
بخاطر خواهر زادهاش پورنگ
منوچهر احترامی هرگز ازدواج نکرد و بچهای نداشت اما خواهر زاده اش پورنگ عامل اصلی خلق آثار بیاد ماندنیاش برای کودکان شد. تا جایی که حتی او اولین آثارش را با نام مستعار “پورنگ” منتشر میکرد. پورنگ فیروزفر خواهرزاده منوچهر احترامی که در حال حاضر در خارج از کشور به سر میبرد قصد دارد منزل داییاش را تبدیل به “خانه احترامی” کند. جایی برای مخاطبان منوچهر احترامی که بتوانند شلمرود کوچک این حسنی تنها را ببینند.
الف اینکاره، میم ورزشکاره
منوچهر احترامی تک بعدی نبود. خودش را در خانه حبس نمیکرد تا بنویسد و همانقدر که عاشق نوشتن بود عاشق کارهای فنی و از همه مهمتر عاشق ورزش بود. مثل اکثر نویسندگان معروف علاقه به پیاده روی داشت و تا آخرین روزهای عمرش این عادتش را کنار نگذاشت. همیشه جمعه ها قبل از طلوع آفتاب با دوستانش برای ورزش دور هم جمع میشدند، عادتی که از نوجوانی آغاز شد و هرگز کنار گذاشته نشد. عاشق تعمیر و سر و کله زدن با وسایل بود و دوست داشت برای خودش و دیگران ابزار آلات ابتدایی بسازد.
صبح جمعه با میم پسرخاله
بعد از گرفتن لیسانس حقوق و رفتن به سربازی به استخدام مرکز آمار در آمد. سالهای نخست خدمتش در این اداره را با شوق زیادی در یزد گذراند و اوقات فراغتش را به یاد گیری زبان فرانسه و عربی اختصاص داد. هر چه بیشتر به مطالعه ادبیات جهان پرداخت و با فرهنگهای مختلف و اصیل ایرانی از جمله زرتشتی آشنا شد. سپس به تهران بازگشت. در این بین روزنامه توفیق، توقیف شده بود و به همین دلیل احترامی عمده فعالیتش را بر روی رادیو متمرکز کرد. او نویسنده ایتمهای مشهور طنز رادیو از جمله “صبح جمعه با رادیو” بود و همچنین نمایشنامههای به یاد ماندنی برای رادیو نوشت. البته در این دوران نیز ارتباطش با مطبوعات را قطع نکرد و همچنان در مجلات مختلف مینوشت تا با گل آقا آشنا شد.
آموزگاری طناز با اخلاقی پسرخالهوار
بعد از نوشتن در گل آقا به تدریس نیز روی آورد. آزادگی و مناعت طبعش در آموزش او را به شخصیتی تبدیل میکرد که نمیشد از او نیاموخت. آموزگاری خاص و طناز بود و شاگردان زیادی را تربیت کرد. منوچهر احترامی کتاب مستقلی برای آموزش نداشت و تنها کتابهایی که از او در بازار موجود است حاصل گردآوری اشعار و مقالات و مصاحبههای او در چند نشریه است. منوچهر احترامی به راستی عاشق نوشتن بود، بارها شده بود بخاطر مقالهای که حتی بخاطرش دستمزدی دریافت نمیکرد کتابی را مطالعه کرده بود و این کار را بدون هیچ گونه اعتراضی انجام داده بود. در اواخر عمر مادرش به پرستاری از او مشغول شد. مادرش بعد از مرگ برادر کوچکتر منوچهر، محمد رضا حال خوشی نداشت و منوچهر که ازدواج نکرده بود برای مراقبت تمام وقت از او به خانه مادریاش کوچ کرد و تا روزهای آخر به خوبی از او نگهداری کرد.
منوچهر احترامی همیشه مورد احترام بود و هست، ممکن نیست کسی اسم حسنی و داستان ده شلمرود را نشنیده باشد. این داستان گویی جز داستانهای اسطورهای ایران به حساب بیاید نسل به نسل با اولین لالاییها و قصههای شبانه به کودکان منتقل میشود و در یادها ماندگار است. منوچهر احترامی در بیست و دوم بهمن سال ۱۳۸۷ درگذشت.
کتابشناسی منوچهر احترامی
مثل کنه چسبیدن
کی بود رفت زیر میز؟
گربه من نازنازیه همه ش به فکر بازیه
فیل اومد آب بخوره
ده تا جوجه رفتن تو کوچه
حسنی ما یه بره داشت
موش دم بریده
گردن کلفتی
ده تا جوجه رفتن تو کوچه
خروس نگو یک ساعت
موش موشی
حسنی نگو یه دسته گل
دزده و مرغ فلفلی
حسنی باباش یه باغ داره
مهمانهای ناخوانده
حسنی و گرگ ناقلا
حسن کچل و سه بزغاله
عروسی خاله سوسکه و آقا موشه
بچه ها، من هم بازی
خرس و کوزه عسل
کرم ابریشم
دویدم و دویدم
سلیمان بابا سلیمان [...]
Read more...
4 بهمن 1401مردی که شبیه خودش بود
مرزی که احمد محمود را از سایر نویسندگان جدا میکرد و او را بر حافظهی تاریخ حک میکرد، صراحت و صداقت بود. محمود تسلیم مناسبات و صلاحدیدها نمیشد، آنچه را که رسالت نوشتن بر عهدهاش گذاشته بود، بیکموکاست پیش میبرد، حتی وقتی نتیجهاش زندان و تبعید بود.
اهواز، شهر مادری
چهارم دی مال سال ۱۳۱۰، اهواز میزبان نوزادی به نام احمد اعطا بود. نوزادی که بعدها با نام احمد محمود بخشی از هویت فرهنگی شهر اهواز و از مفاخر آن شد. احمد دوران مدرسه را در اهواز سپری کرد و بعد به دانشکده افسری راه یافت. تحولات سیاسی ایران در حوالی سال ۱۳۳۲ پای احمد را به سیاست باز کرد. در جریان کودتا دستگیر شد و به زندان افتاد. بعدها، وقتی به زندانیان پیشنهاد شد در ازای امضای توبهنامه آزادیشان را به دست بیاورند، احمد محمود زیر بار نرفت و در زندان ماند؛ او نهتنها در زندان، بلکه بعدها هم بارها ثابت کرد آدم زیر بار رفتن نیست. او سال ۱۳۳۶ از زندان آزاد شد؛ شغلهای مختلفی را تجربه کرد، تا اینکه تصمیم گرفت در دنیای کلمهها و داستانها خانه کند.
ورود احمد محمود به دنیای کلمهها
نوشتن برای احمد محمود پیش از زندان و با خواندن یکی از آثار هدایت آغاز شده بود، اما روزهای حبس او را به نوشتن نزدیکتر کردند؛ دستمایهی داستانهایش شدند و آجرهای جهان وسیعی که او در ادبیات داستانی ساخت. چاپ داستان کوتاه «صبح میشه» در مجلهی امید ایران، اولین گام او در مسیر نوشتن بود. در ادامه «مول» اولین مجموعه داستان آقای نویسنده سال ۱۳۳۸ منتشر شد و بعد مجموعههای دریا هنوز آرام است و بیهودگی از راه رسیدند. هنوز قصه شروع نشده بود.
همسایهها، قلهی مرتفع احمد محمود و ادبیات ایران
اولین رمان احمد محمود قلهای مرتفع بود؛ قلهای که هنوز، سالها بعد از مرگ نویسندهاش بر فراز ادبیات داستانی ایران بلندبالا و دستنیافتنی است. همسایهها در سالهای ۱۳۴۲ تا ۱۳۴۵ نوشته شد و ابتدا بخشبخش در نشریات به چاپ رسید؛ تااینکه نسخهی کامل آن سرانجام سال ۱۳۵۳ در انتشارات امیرکبیر متولد شد. تمام اهالی ادبیات، فارغ از اینکه به جهان داستانی محمود علاقه داشته باشند یا نه، بر این موضوع متفقالقولاند که همسایهها در ادبیات داستانی ایران یک اتفاق بیبدیل بود، هنوز هم هست؛ الان که حدود چهلوهفت سال از انتشارش میگذرد.
رمان همسایهها روایتی رئالیستی از وضعیت ایران در سالهای ملی شدن صنعت نفت تا کودتای بیستوهشت مرداد است. داستان از زبان خالد و در شهر اهواز روایت میشود؛ خواننده در این داستان از دوران نوجوانی خالد با او همراه میشود و به بیپردهترین شکل ممکن، وضعیت سیاسی و اجتماعی ایران را به نظاره مینشیند. احمد محمود در این کتاب بهدور از حاشیه و اغراق، با همان لحن سادهای که شاخصهی تمام کارهایش است، از جامعهی اطرافش حرف میزند. رنجها، تلخیها و مرارتهای طبقههای فرودست را به تصویر میکشد و این کار را چنان ماهرانه انجام میدهد که خواننده حس میکند در برابر فیلمی مستند نشسته است.
همسایهها بارها توقیف شد، با این حال همواره جز ستونهای ادبیات داستانی و پرفروشترین رمانهای ایرانی بوده است. لحن ساده و روان احمد محمود در این اثر، روایت بیپرده، صراحت و تیزبینی و تلاشش برای نمایش زندگی آن گروه از اجتماع که تریبونی ندارند، دیده نمیشوند و خوانده نمیشوند، همسایهها را برای همیشه در حافظهها ماندگار کرد. محمود طبقهی فرودست را میشناخت، رنجهایش را از بر بود و خود را جزئی از آن میدانست؛ همسایهها از این حیث نامیراست که اگر چه در موقعیت زمانی و مکانی مشخصی روایت شده، تاریخ انقضا ندارد.
داستان یک شهر و زمین سوخته؛ گامهای بلند بعدی احمد محمود
داستان یک شهر سال ۱۳۵۸ به چاپ رسید؛ رمانی که در واقع جلد دوم همسایهها است و داستان زندگی خالد را پی میگیرد. ویژگی شاخص داستان یک شهر به سیاق اکثر آثار نویسندهاش، شیوهی روایت درخشان و داشتن هویت منحصربهفرد است. احمد محمود در این داستان با توصیفهای دقیق، لحن ساده و توجه به جزئیات خواننده را به اعماق داستان میبرد تا حس کند همراه خالد در بندرلنگه است.
زمین سوخته که سال ۱۳۶۱ پا به دنیای داستانهای ایرانی گذاشت، به جنگ ایران و عراق میپردازد. اگرچه جنگ بارها و بارها دستمایهی آثار مختلف قرار گرفته است، اما آن نقطهی عطفی که زمین سوخته را از باقی آثار جدا میکند، روایت بیطرفانه است. محمود کنار میایستد و تنها روایت میکند، بهدنبال اغراق و برانگیختن احساسات مخاطب نیست و او را در مقابل واقعیت، چه تلخ باشد و چه شیرین قرار میدهد. در این داستان خواننده رد پای جنگ را در عمیقترین لایههای زندگی افراد میبیند؛ میبیند که جنگ چطور فقر، ترس، کمبود غذا، ناامنی و ترس به همراه میآورد.
نویسندهی متعهد
آثار بعدی احمد محمود از جمله مدار صفر درجه و درخت انجیر معابد، باز هم راویهایی صریح و رک از وقایع مختلف اجتماعیاند؛ راویهایی همهچیز تمام که میتوانند بهترین نمایندهی زمانشان باشند. آن نخی که تمام آثار محمود را به هم وصل میکند و امضای او به شمار میآید، واقعگرایی و تعهد است. احمد محمود به مردم زمانه و شهرش متعهد بود؛ سعی میکرد با استعداد و توانایی بیبدیلش در روایت، صدای بیصدایان باشد و در مقابل جهل، ظلم و خرافات بایستد.
احمد محمود منهای داستان
احمد محمود با طاهره ناجی ازدواج کرد؛ وقتی تنها هفده سال داشت و هنوز وارد مسیر حرفهایاش نشده بود. این ازدواج به تولد چهار فرزند او سیامک، سعیده، بابک و سارک انجامید. زندگی مشترک او و طاهره، سرشار از عشق بود.
مهجوری، سرنوشت محتوم آنها که واقعیت را میگویند
احمد محمود تا زنده بود، چندان که باید و شاید قدر ندید. زندگی آسانی نداشت و کتابهایش پشت هم به درهای بستهی میخوردند و توقیف میشدند. بااینحال مسلم است آنچیزی که زمان را شکست میدهد، آنچیزی که در تاریخ و در حافظهی جمعی نقش میبندد، صداقت است؛ بنمایهای که آثار محمود را نامیرا کرد.
بیماری آقای نویسنده را از پا انداخت
بیماری ریوی یادگار دوران زندان بود که از جوانی محمود را همراهی میکرد. این بیماری حوالی سال ۱۳۸۰ به اوج رسید و در نهایت در دوازدهم مهر سال ۱۳۸۱ محمود را از ادبیات داستانی گرفت. آقای نویسنده رفت، در حالیکه جهان داستانیاش، آثار ماندگارش و شیوهی ساده و خالصانهی زندگیاش تا همیشه از نقطههای روشن ادبیات ایران است. حالا سالها از مرگ احمد محمود میگذرد، بااینهمه مرگ نتوانسته ذرهای روی ردپای او در دنیای ادبیات غبار بیندازد و بیشک بعد از این هم نمیتواند. [...]
Read more...
30 دی 1401ابوالقاسم حسن منصور بن محمد بن اسحاق شرفشاه طوسی که ما او را به حکیم ابوالقاسم فردوسی میشناسیم، شاعر حماسه سرای ایرانی و نویسندهی شاهنامه است. همهی ما از کودکی و در کتابهای درسی با آثار او آشنا هستیم. میتوان گفت او نقش برجستهای در حفظ زبان و ادب فارسی داشته است. در حال حاضر شاهنامه بزرگترین کتاب به زبان فارسی است که در سرتاسر جهان مورد توجه قرار گرفته و به بسیاری از زبانها ترجمه شده است.
آغاز زندگی فردوسی
ابوالقاسم فردوسی در سال ۳۲۹ هجری قمری مصادف با ۳۱۹ هجری خورشیدی و سال ۹۴۰ میلادی، در روستای «پاژ» واقع در شهر طوس خراسان به دنیا آمد. براساس بیتی که در خود شاهنامه آمده «چو آدینه هرمزد بهمن بود، بر این کار فرخ نشیمن بود» محققان اینطور برداشت کردهاند که روز تولد حکیم فردوسی روز اول بهمن است. از طرفی براساس این بیت در شاهنامه «سرآمد کنون قصه یزدگرد، به ماهِ سپندارمذ، روزِ اِرد» روز بزرگداشت فردوسی را روز ۲۵ اردیبهشت در نظر گرفتهاند؛ اما متاسفانه برداشت درستی از این بیت نداشته و اِرد را به معنای اردیبهشت گرفتهاند. در حقیقت در آن زمان به بیست و پنجمین روز ماه اِرد میگفتند. سپندارمذ هم نام دیگر اسفند است در نتیجه این بیت به ۲۵ اسفند ماه یعنی روز پایان یافتن نگارش شاهنامه اشاره دارد.
فردوسی در روستای پاژ واقع در شهر طوس خراسان به دنیا آمد
کسب علم در دوران نوجوانی و جوانی
پدر فردوسی از دهقانان ثروتمند طوس بود (دهقانان یکی از طبقه های اجتماعی بودند که در ردیف مالکان قرار داشتند و حد فاصل طبقه اشراف و کشاورزان را تشکیل میدادند.) او که در خانوادهای ثروتمند زندگی میکرد، نیازی به کار کردن نداشت و به همین دلیل در دوران کودکی و نوجوانی به تحصیل علم مشغول شد. حکیم ابوالقاسم فردوسی اوایل حیات را به کسب مقدمات علوم و ادب گذراند و مقدمات کمال و تحصیل را نزد پدر و در مکتب خانههای باژ و طوس فرا گرفت، سپس به مدرسهای در طوس برای ادامه تحصیل رفت. او از همان دوران به خواندن داستانهای تاریخی علاقهمند شد. تمکن مالی فردوسی باعث شد او بتواند دوران نوجوانی و جوانی را صرف مطالعه تاریخ و به دست آوردن علم کند.
حکیم ابوالقاسم فردوسی تحصیل را نزد پدر در مکتبخانههای پاژ و طوس فراگرفت
دوران کودکی فردوسی با دوران پادشاهی سامانیان همزمان بود. پادشاهان سامانی به ادبیات ایران علاقهی بسیاری داشتند و با پشتیبانی از زبان فارسی، عصری درخشان را برای پرورش زبان و اندیشه ایرانی آماده ساختند. فردوسی در مدرسه با فردی به نام محمد بن حسن آشنا شد و آنها به مدت چهل سال با هم همنشین بودند.
او پس از آشنایی با تاریخ ایران و مطالعهی آن، به داستانها و افسانههای کهن ایرانی بیشتر علاقهمند میشد، طوری که تصمیم به نوشتن مجموعهای عظیم از داستانهای اساطیری ایرانیان گرفت و طبع و ذوق شاعری و شور و دلبستگی او بر زنده کردن مفاخر ملی، باعث به وجود آمدن «شاهنامه» شد.
در شعرهای فردوسی از هچو، دروغ و تملق خبری نیست
اثری ماندگار به نام شاهنامه
فردوسی در سخن، لطیف و پرشور است. در اثر منظوم شاهنامه طبع لطیف و روحیه وطندوستی فردوسی دیده میشود. حکیم طوس به ایران زمین و افسانه قهرمانان آن عشق میورزید. در شعرهای او از هجو، دروغ و تملق خبری نیست. ابوالقاسم فردوسی شاعری اخلاقگرا و فضیلت دوست در ادبیات حماسی ایران است. شاهنامه را نیز میتوان اثر حماسی منحصر به فرد در ادبیات ایران نامید.
فردوسی در سال ۳۷۰ یا ۳۷۱، به نظم درآوردن شاهنامه را آغاز کرد و در اوایل این کار، هم خود او ثروت و دارایی قابل توجهی داشت و هم برخی از بزرگان خراسان که به تاریخ باستان ایران علاقه داشتند، او را یاری میکردند؛ اما به مرور زمان و پس از گذشت سالها، در حالی که فردوسی بیشتر شاهنامه را سروده بود، دچار فقر و تنگدستی شد.
متاسفانه اطلاعات زیادی از زندگی شخصی فردوسی در دست نیست؛ اما میگویند او یک پسر و یک دختر داشته. همسرش زنی فرهیخته بوده و ساز چنگ مینواخته. گفته میشود در زمان حیات پسرش را از دست داده و از تهیهی جهیزیه برای دخترش ناتوان بوده و به همین دلیل شاهنامه را به محمود غزنوی میفروشد.
فردوسی نوشتن شاهنامه را در ۴۰ سالگی آغاز کرد و نگارش آن حدودا ۳۵ سال به طول انجامید.
حکیم ابوالقاسم فردوسی نوشتن شاهنامه را در ۴۰ سالگی آغاز کرد و نگارش آن حدودا ۳۵ سال به طول انجامید. شاهنامه فردوسی که نزدیک به پنجاه هزار بیت دارد، مجموعهای از داستانهای ملی و تاریخ باستانی پادشاهان قدیم ایران و پهلوانان بزرگ سرزمین ماست که کارهای پهلوانی آنها را همراه با فتح و ظفر و مردانگی و شجاعت و دینداری توصیف میکند.
در بین داستانهای جذاب و خواندنی شاهنامه، برخی جالبتر هستند. داستان تولد زال، بدون شک یکی از همین داستانهای جذاب به شمار میآید. فردوسی ماجرا را اینطور روایت میکند که سام نریمان و همسرش صاحب پسری میشوند که موهایش همگی سفید است. سام که پیش از این هیچ فرزندی نداشت، پسر تازه به دنیا آمدهاش را از ترس حرف مردم برداشت و به کوه البرز برد تا در آنجا رها کند. سیمرغ (پرنده افسانهای) پسربچه را دید، به لانه برد و بزرگ کرد تا در آینده زال به پهلوانی بزرگ تبدیل شود. این پهلوان افسانهای، پدر رستم دستان در افسانههایی است که ساخته و پرداختۀ فردوسی به شمار میآید؛ اما ریشه در واقعیت هم دارد.
شاهنامۀ فردوسی، داستان عاشقانه کم ندارد. یکی از معروفترین این داستانها، ماجرای بیژن و منیژه است که از کنجکاوی بیژن برای دیدار منیژه شروع میشود. میان این دو دلدار که یکی اهل ایران است و دیگری از توران آمده، پیوندی شکل میگیرد و منیژه که طاقت دوری بیژن را ندارد، او را بیهوش میکند و با خود به توران میبرد و… این خود زمینهساز ماجراهای فراوان میشود؛ اما در نهایت، دو دلداده به هم میرسند.
یکی از روایتهای مهم شاهنامه که در طول اعصار مختلف الهامبخش آزادگان ایرانی بوده، داستان ضحاک و کاوه آهنگر است. آژیدهاک یا همان ضحاک که پیشتر به پادشاهی جمشید خاتمه داده است، موجودی است پلید که شیطان به ترفندی به دیدنش میرود و از روی تشکر، ۲ بوسه روی شانههایش مینشاند. از جای بوسههای شیطان روی شانههای ضحاک، دو مار میروید که هر روز مغزهای جوانان را میخورند… کاوه، آهنگری است که دو پسر جوانش را به همین طریق از دست داده، در انتقام آنها دست به شورش میزند و قیامی علیه ضحاک ترتیب میدهد. او در مسیر خود فریدون را دوباره پیدا میکند و با هم ضحاک را در کوه دماوند به بند میکشند تا دیگر نتواند به موجود دیگری آسیب برساند.
پیمانشکنی محمود غزنوی
حکیم ابوالقاسم فردوسی پس از آنکه تمام وقت و همت خود را در مدت سی و پنج سال صرف ساختن چنین اثر گرانبهایی کرد، در پایان کار آن را به سلطان محمود غزنوی که تازه به سلطنت رسیده بود عرضه داشت، تا شاید از سلطان محمود صله و پاداشی دریافت کند.
سلطان محمود هم نخست وعده داد که شصت هزار دینار به عنوان پاداش و جایزه به فردوسی بپردازد. ولی اندکی بعد از پیمان خود برگشت و تنها شصت هزار درم یعنی یک دهم مبلغی را که وعده داده بود برای او فرستاد.
پس از پایان شاهنامه،فردوسی آن را به سلطان محمود غزنوی عرضه داشت تا شاید پاداشی دریافت کند
حکیم ابوالقاسم فردوسی از این پیمان شکنی سلطان محمود رنجیده خاطر شد. به همین خاطر از غزنین که پایتخت غزنویان بود بیرون آمد و مدتی را در سفر به سر برد و سپس به زادگاه خود بازگشت. علت این پیمان شکنی آن بود که فردوسی مردی موحد و پایبند مذهب تشیع بود و در شاهنامه در ستایش یزدان سخنان نغز و دلکشی سروده بود؛ اما سلطان محمود پیرو مذهب تسنن بود و به علاوه تمام شاهنامه در مفاخر ایرانیان و مذمت ترکان آن روزگار که نیاکان سلطان محمود بودند سروده شده بود.
همین امر باعث شد او به پیمان خود وفادار نماند؛ اما چندی بعد سلطان محمود از کرده خود پشیمان شد و فرمان داد همان شصت هزار دینار را به طوس ببرند و به فردوسی تقدیم کنند؛ اما هدیه سلطان روزی به طوس رسید که فردوسی با سربلندی و افتخار حیات فانی را بدرود گفته و فوت کرده بود. جالب این است که دختر والا همت فردوسی از پذیرفتن هدیه پادشاه خودداری کرد و آن را پس فرستاد و افتخار دیگری بر افتخارات پدر بزرگوارش افزود.
مرگ فردوسی
زمان درستی از تاریخ مرگ فردوسی در دست نیست؛ اما مرگ او در دورانی سخت و در شرایط نابه سامان مالی بوده است. بنا به روایتهای به جا مانده از نظامی گنجوی، مرگ فردوسی همزمان با تصمیم سلطان محمود غزنوی به دلجویی از فردوسی و پرداخت پاداش بابت سرودن شاهنامه، به او بوده است.
فردوسی در سال ۴۱۶ هجری قمری از دنیا رفت. از دفن فردوسی در قبرستان طوس ممانعت شد؛ زیرا در آن زمان دفن مسلمانان شیعه را در این قبرستان ممنوع کرده بودند. سرانجام فردوسی را در حیاط خانه خودش دفن کردند و یکی از حاکمان محلی غزنویان، بنایی در محل مقبره فردوسی ساخت.
در طول زمان این آرامگاه رو به ویرانی میرفت، تا زمان حکومت پهلوی که در طی سالهای ۱۳۰۷ تا ۱۳۱۳، به دستور رضا شاه پهلوی و توسط انجمن میراث فرهنگی، بنای آرامگاه فردوسی را کامل بازسازی کردند. در سال ۱۳۱۳ و همزمان با آیین هزاره فردوسی از بنای جدید آرامگاه فردوسی رونمایی شد. در سال ۱۳۴۸، هوشنگ سیحون، معمار برجسته ایرانی، طراحی آرامگاه را تکمیل کرد و شکل امروزی بنای آرامگاه فردوسی، نتیجه طراحی استاد هوشنگ سیحون است.
آرامگاه فردوسی امروزه در ۲۰ کیلومتری شمال غربی شهر مشهد، در مسیر عبوری بهسمت کلات نادری و در نزدیکی شهر تاریخی طبران و بقعه تاریخی هارونیه قرار دارد. روستای پاژ (زادگاه فردوسی)، امروزه با نام روستای فاز شناخته میشود. این روستا در ۲۸ کیلومتری آرامگاه او قرار گرفته است.
در ایران روز ۲۵ اردیبهشت به نام روز بزرگداشت فردوسی نامگذاری شده است و هر سال در این روز آیینهای بزرگداشت فردوسی و شاهنامه در دانشگاهها و نهادهای پژوهشی برگزار میشود. [...]
Read more...
23 دی 1401میشل انده نویسندهای برای بچههای هشت تا هشتاد ساله است؛ از بچههای کوچک گرفته تا بچههایی که ظاهرشان آدم بزرگ است اما یک بچهی خوشحال هنوز تهتههای دلشان نشسته و دلش قصههای بامزه میخواهد. انده نویسندهی ادبیات فانتزی است که شخصیتهای عجیب و دوستداشتنیای خلق کرده؛ شخصیتهایی که کافی است یک بار با آنها ملاقات کنید و دیگر هیچوقت فراموششان نکنید؛ مثلاً مومو، جیم دگمه وغیره.
تولد در قرن بیستم
«اندرسن هلموت ميشل انده» در آلمان به دنیا آمد؛ یکی از روزهای آخرین ماههای سال ۱۹۲۹. تولد در یک خانوادهی هنرمند، باعث شد میشل خیلی زود جهان هنر را بشناسد و لمس کند. پدرش نقاش سورئال، ادگار آنده بود و شاید همین نقاشیهای پدر باعث شدند بعدها میشل شخصیتهای فانتزی بسازد و جهان داستانهایش تمام قواعد را زیر پا بگذارند. میشل در کوکی همنشین و دوست نمایشنامهها، نقاشی و نوشتن بود.
ورود به دنیای هنر
میشل از دریچهی بازیگری پا به دنیای هنر گذاشت؛ دوست داشت بازیگر شود و روی صحنهها بدرخشد؛ اما در بازیگری به آنچه میخواست نرسید و دنیای نوشتن در انتظارش بود. دنیایی که میشل به آن تعلق داشت و برای همیشه در آن ماندگار شد.
جیم دگمه متولد شد
اولین تلاش میشل انده برای نوشتن، به تولد جیم دگمه منجر شد؛ یکی از محبوبترین داستانهای کودک در آلمان که قصهی پسربچهای به نام جیم را روایت میکرد. جیم که دگمههایی روی لباسش داشت و کارهای بامزهای انجام میداد. میشل جیم دگمه را به پیشنهاد و اصرار دوستش و از روی نقاشیهای او نوشت. برعکس دنیای بازیگری، دنیای نوشتن با میشل مهربان بود.
جیم دگمه به شهرت رسید و میشل انده را هم به شهرت رساند و حتی جایزهی ادبیات آلمان را برایش به ارمغان آورد. حالا دنیای خودش را پیدا کرده بود. جیم دگمه اتفاق جدیدی در ادبیات آلمان و بهطور کلی ادبیات کودک بود؛ چون پای سورئالیسم و فانتزی را به این دنیا باز کرد و باعث شد داستانهای فانتزی بعدی تولید شوند.
گام بزرگ بعدی
موفقیتهای بیشمار جیم دگمه باعث شد میشل خودش را یک نویسندهی تمام وقت بداند و بنشیند پای ساختن دنیای دیگری برای بچههای کوچک و بزرگ. مومو گام بعدی او بود که دوباره سروصدای زیادی برپا کرد و باعث شد انده مشهورتر و محبوبتر شود. کتاب مومو در واقع یک پادآرمانشهر است و قصهي دخترکی به نام مومو را روایت میکند؛ مومو دخترک هشت نه سالهای است که هیچکس نمیداند از کجا آمده و کیست، او یک قدرت فوقالعاده دارد و آن هم گوش سپردن به حرفهای دیگران است. یک دفعه وضعیت مردم عوض میشود و همگی دچار یک نوع بیحوصلگی مفرط میشوند و مومو سعی میکند شور و نشاط را به بچهها برگرداند. مومو باعث شد انده دومین جایزهي ادبیات آلمان را بگیرد و ردپایش را در ادبیات این کشور همیشگی کند.
جهان داستانی میشل انده
جهان داستانی انده به غیر از اینکه فانتزی است و به بچهها بال خیالپردازی میدهد، جهانی دغدغهمند است. یعنی میشل در کنار روایت داستانهایی گیرا و جذاب، به مسائلی مثل تنهایی، دوستی، آیندهی بشر و اهمیت همدلی میپردازد و بچهها و حتی بزرگترها را هم به فکر فرو میبرد. این ویژگی خاص اوست که هم میتواند قصه بگوید و هم مفاهیم مهمی را آموزش دهد.
یادداشت میشل انده برای فارسیزبانها
ترجمهی کتاب «داستان بیپایان» میشل در ایران با یادداشتی از او همراه بود؛ یادداشتی برای مخاطبهای فارسی زبان: «خواننده عزيز ايراني، از اينکه «داستان بيپايان» من سرانجام به فارسی نيز ترجمه شده است بسيار خوشحالم. قهرمان جوان من، «باستيان بالتازار بوکس» چاق و دست و پاچلفتي، تاکنون در بسياری از کشورهای جهان دوستاني بیشمار يافته است که او را در سفر ماجراجويانهاش به سرزمين روياها مشتاقانه همراهي کردهاند. آرزوی من اين است که از اين کتاب به ويژه در کشور شما – که از پشتوانه سنتي بزرگ و درخشان در ادبيات افسانهای و تخيلی برخوردار است – با آغوش باز و بهگرمي استقبال شود.»
زندگی ابدی پدر شخصیتهای دوست داشتنی
میشل انده حالا یکی از بهترین و مهمترین نویسندههای کودک است؛ کتابهایش به کشورهای زیادی سفر کردهاند، نامش یادآور شخصیتهای دوستداشتنی است و قصههایش برای بچههای هشت تا هشتاد ساله جذاب است. هر چند سرطان در شصتوشش سالگی دست آقای نویسنده را گرفت و با خودش برد، اما هیچچیز، حتی گذر زمان، نمیتواند اسم و یاد او را از ذهن بچههای دیروز و امروز پاک کند. [...]
Read more...
19 دی 1401فروغ فرخزاد از شاعران دوستداشتنی است و کمتر زنی توانسته به شهرت او دست پیدا کند.
فروغ فرخزاد؛ زنی از دنیای شعر و رهایی
«تو نمیدانی من چقدر دوست دارم برخلاف مقررات و آداب و رسوم و برخلاف قانون و افکار و عقاید مردم رفتار کنم ولی بندهایی بر پای من هست که مرا محدود میکند. روح من، وجود من و اعمال من در چهاردیواری قوانین سست و بیمعنی اجتماعی محبوس مانده. من پیوسته فکر میکنم که هرطور شده باید یک قدم از سطح مادیات بالاتر بگذارم. من این زندگی خسته کننده و پر از قید و بند را دوست ندارم.»
شاید بتوان این جملهها را شمهای کلی از جهانبینی یکی از بزرگترین شاعرهای زن ایران دانست؛ فروغ فرخزاد. در ادبیات معاصر ایران، کمتر زنی توانسته به شهرت فروغ برسد و در تمامی تاریخ ادبیات ایران، کمتر زنی به اندازهی او خوانده و شنیده شده است. در ضمن فروغ از معدود شاعران زنی است که شهرتش از دنیای شعر بیرون رفته و در حافظهی تمام گروهها و قشرها نشسته است؛ زنی که تسلیم تعریفهای کلیشهای زمانهاش از زن نشد و در تمام عمر کوتاهش، ساختارشکن و جسور بود. آن هم در فضای شعر ایران که زنها چندان دیده نمیشدند و فرصتی برای ابراز وجود نداشتند. فروغ آمده بود تا نمایندهی صدا و نگاه گمشدهی زنان، در شعر فارسی باشد. همین ویژگیها فروغ را نامیرا کردند؛ باعث شدند او بعد از مرگ زودهنگامش زنده باشد و تا همیشه تداعیکنندهی زنی جسور و بیپروا بماند.
تولد زنی تنها در آستانهی فصلی سرد
فروغالزمان فرخزاد عراقی، در اوایل زمستان به دنیا آمد؛ هشتم دی ماه سال ۱۳۱۳ در تهران، محلهی امیریه. پدرش محمد فرخزاد، سرهنگ ارتش بود و اهل تفرش؛ مادرش توران وزیری تبار هم اصالتی کاشانی داشت. فروغ دو خواهر و چهار برادر داشت و خودش فرزند چهارم بود.
پدر فروغ فرخزاد بهاقتضای شغلش، بسیار سختگیر بود و همین سختگیریها از فروغ زنی درونگرا ساخت. البته پدر با تمام سختگیریها، اهل شعر هم بود و فروغ هم از دوران نوجوانی، به دنیای شعرها راه پیدا کرد و در همان سالها شعر گفتن را شروع کرد.
ورود زودهنگام عشق
عشق زودتر از موعد در قلب فروغ خانه کرد. تنها شانزده سال داشت که دل به پرویز شاپورِ بیستوهفتساله باخت؛ نویسنده و طنزپرداز ایرانی که از اقوام مادریاش بود. این عشق برای فروغ دستمایهی نوشتن شد؛ پیش از ازدواج نامههای زیادی برای پرویز شاپور نوشت که بعدها در کتابی با نام «اولین تپشهای عاشقانه قلبم» منتشر شدند. ازدواج فروغ فرخزاد و پرویز به تولد کامیار منجر شد؛ تنها فرزند فروغ. بااینحال عشق سوزان این دو فرجام خوشی نداشت و وقتی کامیار سه ساله بود، فروغ از همسرش جدا شد.
اسیر؛ اولین مجموعه شعر فروغ فرخزاد
اسیر، اولین مجموعه شعر فروغ فرخزاد در سال ۱۳۳۱ منتشر شد؛ وقتی شاعرش تنها هفده سال داشت و تازه مادر شده بود. شعرهای اولیهی فروغ بیشتر حول محور عشق و گلایه از باورهای عام میگردند. فروغ از تعصبات و بیزار بود و خود را بین باورهای کلیشهای، اسیر احساس میکرد. مجموعهی اسیر با استقبال زیادی روبهرو شد و به چاپهای بعدی رسید. این مجموعه نوید ظهور صدایی نو، در زمینهی شعر فارسی بود.
سفر؛ تسکینی بر رنج جدایی
جدایی از پرویز شاپور که در پی اختلافات خانوادگی اتفاق افتاد، فروغ را مغموم و رنجور کرد. دوری از تنها فرزندش هم به این رنج میافزود. او بالاخره تصمیم گرفت خودش را به سفر بسپارد. راهی اروپا شد و به کشورهای مختلف رفت. او در این سفر زبانهای ایتالیایی، آلمانی و فرانسه را آموخت. این سفر تاثیر زیادی روی فروغ داشت؛ مشاهدهی تئاترها و اپراها و آشنایی با فرهنگ اروپا، مرزهای جهان او را جابهجا کرد. فروغ فرخزاد پیرامون سفرش گفته بود: «من میخواستم یک زن یعنی یک بشر باشم، من میخواستم بگویم که من هم حق نفس کشیدن و حق فریاد زدن دارم و دیگران میخواستند فریادهای من را بر لبانم و نفسم را در سینهام خفه و خاموش کنند.»
دیوار و عصیان؛ مجموعههای بعدی خانم شاعر
دیوار، مجموعه شعر بعدی فروغ در سال ۱۳۳۶ منتشر شد. این کتاب شامل ۲۵ قطعه شعر است و نشان از تکامل ذهنی و پختگی فروغ نسبت به مجموعهی قبل دارد. عصیان هم با فاصلهی کوتاهی از دیوار به چاپ رسید. شعرهای او سرشار از زنانگی و روایت بیپردهی احساسات زنانه بودند.
زنی که به جریان آب تن نمیداد
آن نکتهی مهمی که فروغ فرخزاد را از سایر شاعران زن جدا میکرد، آنچه نام او را بهعنوان یکی از جسورترین زنان تثبیت کرد، ساختارشکنی بود. فروغ، آدمِ تن دادن به عرف و کلیشهها نبود. بسیار مورد نقد و اتهام قرار گرفت، اما حاضر نشد تن به جریان آب بدهد. زندگی کوتاهش، سرشار از ساختارشکنی و ایستادن در مقابل باورهای عام بود.
ورود به سینما و تولد دوبارهی عشق
ورود فروغ به سینما با تولد دوبارهی عشق همراه بود. فروغ فرخزاد عاشق سینما بود؛ همین عشق پای او را به دنیای نمایش رساند و با ابراهیم گلستان آشنا کرد. پوران فرخزاد، خواهر فروغ در مورد این آشنایی میگوید: «گمانم با معرفی اخوان ثالث بود که فروغ در «گلستان فیلم» مشغول به کار شد. یک روز فروغ با التهاب و هیجان خاصی به من گفت: با مردی آشنا شدهام که خیلی جالب است. اثر فوق العادهای روی من گذاشته. محکم و با نفوذ است. بسیار جدی است. اصلاً غیر از مردهایی که تا حال شناخته بودم؛ برای اولین باریست که از کسی احساس ترس میکنم. از او حساب میبرم؛ او خیلی محکم است. و این مرد که بعدها شناختم کسی نبود غیر از ابراهیم گلستان.
خانه سیاه است؛ درخشش فروغ فرخزاد در سینما
فروغ فرخزاد در چند فیلم و یک مستند نقشآفرینی کرد و بعدها مستند «خانه سیاه است» را ساخت. تنها رد پای فروغ در دنیای فیلمسازی، درخشان و قابل تامل است. در این مستند شاهد ماجراهای یک جذامخانه هستیم؛ فروغ در اثر درخشانش به سراغ گروهی طرد شده و مصائب آن را به تصویر کشیده است. او برای ساخت این فیلم در سال ۱۳۴۱ به تبریز رفت؛ از نزدیک با زندگی بیماران جذامخانهی باباباغی دیدار کرد. در همین سفر بود که فرزند یک زوج جذامی «حسین منصوری» را به فرزندخواندگی پذیرفت.
این مستند بسیار مورد تحسین منتقدان قرار گرفت؛ در حدی که یک منتقد آمریکایی خانه سیاه است را بزرگترین فیلم سینمای ایران دانست. همچنین وبسایت ایندیوایر مستند خانه سیاه است را در لیست ۱۱۱ فیلم برتر کارگردانان زن جهان قرار داد. در ضمن گاردین بهتازگی و با شیوع کرونا نگاهی دوباره به این مستند داشته است.
خانه سیاه است راوی دیگری از نگاه عمیق، متفاوت و تحسینبرانگیز فروغ از جامعه است که نبوغ و جهانبینی او را از منظر دیگری غیر از شعرهایش، به نمایش میگذارد.
سایهی مرگ در جوانی فروغ فرخزاد
بیستوچهارم بهمن سال ۱۳۴۵، فروغ فرخزاد را از شعر گرفت. او در ساعت ۴:۳۰ بعدازظهر، با ماشین ابراهیم گلستان در جادهي دروس قلهک تصادف کرد و جانش را از دست داد؛ آن هم در حالی که تنها سیودوسال داشت و در اوج موفقیت بود. زندگی فروغ کوتاه، اما پرفروغ بود؛ او در حالی یکی از بزرگترین شاعران زن ایران است که حتی به میانسالی هم نرسید و تنها مجموعههای محدودی به چاپ رساند. زنی که رها به دنیا آمده بود و تمام عمر برای رسیدن به رهایی تلاش کرد، زنی که به گفتهی سهراب سپهری: «بزرگ بود و از اهالی امروز بود و با تمام افقهای باز نسبت داشت و لحن آب و زمین را چه خوب میفهمید.»
ابراهیم گلستان در مورد مرگ فروغ گفته بود: «رفت خانه مادرش ناهار خورد، بعد آمد استودیو پیش من، نواری را برد که پاک کند. همراه رحمان، کارگر استودیو، سوار جیپ استیشن من شد، رفت و دیگر هم برنگشت و مرد.» او همچنین گفت روز مرگ فروغ برف میبارید و مادرش صدا میزد: «فروغ جان، تو برف را دوست داشتی، این هم برف…» [...]
Read more...
11 دی 1401حالا حدود ۲۲۰ سال از روزی که شهر بزانسون فرانسه میزبان کودکی شد میگذرد؛ کودکی که در آن سالها یکی از صدها و هزاران کودکی بود که هرروز پا به این دنیا میگذارند، اما بعدها یکی از نامهای فراموش نشدنی تاریخ شد. «ویکتور ماری هوگو» بیستوششم فوریهی سال ۱۸۰۲ متولد شد. سومین فرزند خانوادهاش بود؛ پدرش ژنرال ارتش ناپلئون بود و مادرش از طرفداران سرسخت نظام پادشاهی به شمار میرفت. کودکی ویکتور بیشتر به سفر گذشت؛ شاید همین سفرها بودند که جهان او را بزرگتر کردند و دستمایهی نوشتنش شدند. ویکتور با رسیدن به سن تحصیل مدتی زیر نظر یک کشیش قرار گرفت و مدتی هم به کالج نجیبزادگان در مادرید رفت.
ورود به مرزهای دنیای ادبیات
سروکلهی کلمهها و عشق به آنها خیلی زود در زندگی ویکتور باز شد؛ عاشق شاتو بریان بود و خیلی زود مطالعهی آثار او را شروع کرد. تنها پانزده سال داشت در مسابقهی شعری برنده شد. در علاقهی ویکتور به ادبیات، نمیتوان نقش مادرش را نادیده گرفت؛ مادر ویکتور، سوفی، از علاقهمندان و طرفداران فیلسوف آزادیخواه و بزرگ فرانسوی، ولتر بود. بعدها مسیر ادبی ویکتور با ترجمهی اشعار ویرژيل ادامه یافت و با سرودن اولین شعر در بیست سالگی، اوج گرفت.
گوژپشت نتردام؛ اولین قله
سال ۱۸۳۱، رمانی منتشر شد که با صدای بلند فریاد میزد نویسندهی ۲۹ سالهاش چهرهی تازهای در دنیای هنر است؛ چهرهای که حرفهای زیادی برای گفتن دارد و پیداست که اتفاقهای مهمی در تاریخ ادبیات رقم میزند. رمانی خوشخوان و نامیرا که در واقع برای جلوگیری از ویرانی کلیساها نوشته شد.
کتاب داستان عشق ناقوسزن گوژپشت کلیسا به رقاصهای زیباست؛ کتاب سرشار از توصیف کلیسای نتردام است و خواننده میتواند به سادگی کلیسا را تجسم کند و سفری به آن داشته باشد. از شاهکار بودن این کتاب همین بس که برای تمام گوشهای دنیا آشناست؛ کمتر کسی است که حداقل اسم این کتاب را نشنیده و اقتباسهای سینمایی متعددش را ندیده باشد. گوژپشت نتردام را میتوان اولین قلهی زندگی داستانی هوگو دانست، کتابی که عمر جاودان دارد و هنوز هم نفس میکشد و چاپ میشود.
در جمع شیفتگان ادبیات
هوگو در اوایل جوانی با جمعی از دوستانش گروهی شکل داد؛ گروهی از نویسندگان جوان و تازهنفس که به دنبال تغییرات و خانهتکانی در فضای ادبیات بودند؛ مکتب رمانتیسم از همین گروه شکل گرفت. آنها نئوکلاسیسیم را کنار زدند و سبکی نو بنا کردند.
بینوایان؛ دومین قله
دومین قلهی ویکتور که نوکش به آسمانها میرسد و میتوان آن را رفیعترین قله دانست، بینوایان بود. بینوایان مصداق عینی شاهکار است؛ تاریخ انقضا ندارد، مرگ را شکست داده و با حافظهي جمعی نه یک کشور، بلکه یک دنیا گره خورده است. نسلهای مختلف آمدند و رفتند و میروند و خواهند آمد و باز هم این کتاب خوانده میشود. ژانوالژان از فراموشنشدنیترین و مشهورترین شخصیتهای داستانی است و تناردیه هنوز نماد بدجنسی به شمار میرود.
بینوایان را میتوان آینهای در مقابل فرانسهی قرن نوزدهم دانست؛ حسینقلی مستعان، نویسندهي آثار هوگو در مورد این کتاب میگوید: «بینوایان هوگو مسلما هرگز کهنه نخواهد شد و هرگز اهمیت و ارزشش تقلیل نخواهد یافت. این یکی از کتب انگشتشماری است که اگر هزاران توفان سهمگین و سیل بنیانکن از مکتبها و سبکها از سرشان بگذرد همچنان استوار خواهند ماند و چیزی از عظمت ابدیشان کاسته نخواهد شد.»هوگو در بینوایان به بیعدالتی، فقر و تبعیضهای جاری در دل جامعه اعتراض میکند و خواهان جامعهای سراسر برابر میشود. این فیلم بارها و بارها تبدیل به فیلم، کارتن، انیمیشن و نمایشنامه شد و یکی از فیلمهای اقتباس شده از آن موفق شد سه اسکار برای کارگردانش به ارمغان بیاورد.
نوشتن در تبعید
زندگی هوگو با بحرانهای سیاسی زیادی همراه بود؛ مثل انقلاب ۱۸۴۸، به قدرت رسیدن ناپلئون سوم و… او هرگز به نوشتن رنجها بسنده نکرد و مستقیم وارد فعالیتهای سیاسی شد. انتقادهای تیز و برندهي نویسنده از صاحبان قدرت، در نهایت به تبعیدش منجر شد و بسیاری از شاهکار او در همین دوران نوشته شدند. تبعید سالها به طول انجامید تا سرانجام هوگو در سال ۱۸۷۰، بین استقبال کمنظیر و باشکوه مردمش به فرانسه بازگشت.
راوی رنجهای زمانه
ویکتور هوگو زمانهاش را به خوبی میشناخت و این شناخت را در نوشتن آثارش به بهترین شکل ممکن به کار میگرفت. کتابهای پرتعداد او هر کدام بازتابی از جامعه هستند و بدون شک هوگوی تکرار نشدنی نویسندهای دغدغهمند و متعهد بوده است.
زندگی شخصی آقای نویسنده
عشق هم مثل شور ادبیات زود به دل ویکتور هوگو نشست؛ او دل به همبازی کودکیاش آدل فوشه باخت. علاقهی بین ویکتور و آدل با مخالفت شدید مادر ویکتور روبهرو شد؛ او پسرش را شایستهی همسر بهتری میدانست ولی ویکتور و آدل پنهانی به هم عشق میورزیدند و برای هم نامه مینوشتند.
آنها بالاخره در سال ۱۸۲۲ ازدواج کردند و صاحب سه پسر و دو دختر شدند. متاسفانه عشق آتشین بین این دو تنها ۱۰ سال عمر داشت و به سرانجام تلخی رسید. هوگو بعدها با ژولیت، هنرپیشهی فرانسوی آشنا شد و در طول تبعید هم از طریق نامه با او در ارتباط بود.
کولهباری از شاهکارها
هنر هوگو تنها در رمانهای بینوایان و گوژپشت نتردام خلاصه نمیشود، بلکه از او آثار درخشان بسیاری بر جای مانده است؛ آخرین روز یک محکوم، کلود ولگرد، مردی که میخندد، کارگران دریا و…. از دیگر آثار ماندگار و نامیرای این نویسندهی بزرگ هستند.
خداحافظی باشکوه
هوگو سال ۱۸۸۵ در پاریس با زندگی وداع کرد؛ مرگ او عزای ملی بود و میلیونها نفر را به خیابانها کشاند! هوگو با زندگی خداحافظی کرد ولی چنان ردپاهای پررنگی در دنیا برجای گذاشته بود که مرگ با تمام قدرتش نتوانست او را به ورطهي فراموشی بکشاند. [...]
Read more...
22 دی 1399توران میرهادی با نام مستعار افسانه پیروز، کارنامه پر باری دارد. از برگزاری نخستین نمایشگاه کودک در ایران گرفته تا پایهگذاری دبستان فرهاد و شورای کتاب کودک و راه اندازی فرهنگ نامه کودکان و نوجوانان، همه و همه ماحصل تلاش زنی تواناست که تا آخرین سال زندگی خود با شوق از خواب بر میخواست و در ذهنش برای ساخت آیندهای بهتر برای فرزندان سرزمینش رویا میپروراند. وقتی از او میپرسند چرا این نام مستعار را برای خود انتخاب کرده است با صداقت میگوید “شاید چون زندگی و تلاش های زنان کشور ما ناشناخته بود و حالت افسانهای داشت، احساس من این بود که زنان در همه دورهها با همت تمام تلاش کرده اند و نهایتا پیروزی را بدست آورده اند. تمام زنان ایرانی افسانه پیروز هستند. هم افسانه و هم پیروز”. البته در ادامه با خنده اضافه میکند که آن زمان ها نام مستعار مد بوده وگرنه هیچ زمانی احتیاج به هیچ نام مستعاری احساس نکرده است. میرهادی تا جایی پیش رفت که یک سوم دارایی همسر خود را به شورای کتاب کودک آورد تا بتواند به آرزوی خود و دوستانش که چاپ یک فرهنگنامه برای کودکان ایران بود جامه عمل بپوشاند.
میرهادی، مادر فرهنگ کودکی در ایران معاصر، بزرگ شده دو فرهنگ
میرهادی در 26 خرداد 1306 در چادری در باغی در شمیران متولد شد. توران سه ماه اول زندگی اش را بدون اینکه سقفی بالای سرش ببیند گذرانده و به بیان دیگر بخاطر تابستانهای به شدت گرم تهران، همواره در چادر و گهواره در باغی کرایهای در شمیران بوده است. توران چهارمین فرزند خانواده میرهادی بود. خود میرهادی می گوید که سه ماه اول زندگیاش سرشار از دار و درخت و گربه بوده است، زندگیای خیلی خیلی طبیعی در فضای آزاد.
پدر توران خانم، سید فضل الله، در چهارده سالگی با پای پیاده از تفرش به تهران آمد و به دارالفنون رفت تا به تحصیلاتش ادامه دهد. مادرش گرتا دیتریش دختری آلمانی بود که در زمان تحصیل سید فضل الله در آلمان با او آشنا شد و سپس با او ازدواج کرد و همراهش به تهران آمد. سید فضل الله میرهادی یکی از تکنوکراتهای برجسته ایران در دوره رضاشاه به حساب می آمد و بسیار مورد اعتماد شاه بود. گرتا نیز که در دانشگاه هنر مونیخ تحصیل کرده بود به مجسمه سازی و نقاشی میپرداخت. گرتا زن خانهداری بود که در هنرستان کمال الملک نیز مشغول به کار بود و مبانی هنر آموزش میداد. توران خانم با دو فرهنگ مختلف آلمانی و ایرانی بزرگ شد و از شش سالگی به سه زبان زنده دنیا صحبت میکرد. آلمانی، فارسی و فرانسوی.
مادری که بچههایش را ساخت
مادر توران که موسیقی نیز میدانست، شعرها و ترانهها و قصههای کودکان آلمانی، از جمله برادران گریم را برای او میخواند. کارگران خانه نیز برایش متلها و قصههای ایرانی را می گفتند. مادر توران دوستدار فرهنگ و ادبیات ایران بود و برای آشنایی فرزندان خود با ادبیات فارسی نشستهایی با شرکت شاعران و نویسندگان برگزار میکرد. توران در ۱۳ سالگی زندگینامه ژاندارک را خواند و در ۱۷ سالگی با خواندن شاهنامه فردوسی با آن پیوند ناگسستنی پیدا کرد. توران خانم میگوید “مادرم با وجود آنکه آلمانی بود اما همه بچههایش را ایرانی بار آورد. وقتی از او پرسیدیم که چرا مجسمه سازی را رها کردی؟ گفت “عوضش شما را ساختم و این خیلی سختتر بود”.
مادرش که در هنرستان کمال الملک درس تاریخ هنر میداد، پایههای هنر نقاشی را نیز به فرزندانش آموخت.
“مادرم اصرار داشت من باغبانی بخوانم و مرتب میگفت همه که نباید دکتر و مهندس بشوند، باغبان هم لازم داریم” خواهر و برادر توران خانم در اتریش پزشکی میخواندند و توران میرهادی هم فکر میکرد در نهایت باید پزشک بشود، نه باغبان. باغبانی را دوست نداشت و در عوض به زیست شناسی علاقهمند بود.
در سال 1317، توران به دبیرستان نوربخش رفت و بعد از اتمام دوره دبیرستان در رشته علوم طبیعی دانشگاه تهران قبول شد.
اهمیت افسانه و داستان در رویاهای جوانی توران
توران علاقه اش به ادبیات را حاصل دو کتاب آلمانی زبان میداند. اولی فیدل استارماتس است، سرگذشت پسری در جنگ جهانی اول که روحیهای ضد جنگ و صلح جو در توران پدید آورد. و دومی کتاب مایا دختر گریزان از کندو است که انگیزه او برای کار در جامعه را پرورش داد. میرهادی معتقد است گروه همراهانش که با هم ادبیات کودک در ایران را شکل دادند در خانوادههایی رشد کردند که در آن کتابهایی برای کودکان نیز وجود داشت.
آشنایی با دو دوست اثرگذار جبار باغچه بان و محمد باقر هوشیار
در دانشگاه تهران بود که توران ابتدا با جبار باغچه بان آشنا شد. جبار در حال اجرای طرح سواد آموزی بزرگسالان بود. حضور جبار در زندگی میرهادی به او اهمیت سواد آموزی را آموخت. آشنایی با جبار باغچه بان و سپس حضور در کلاسهای ادبیات محمد باقر هوشیار باعث شد توران میرهادی راهش را پیدا کند. راهی مادام العمر و به سوی کمال. پس از رشته علوم طبیعی انصراف داد و تصمیم گرفت برای تحصیل در رشته مورد علاقهاش یعنی علوم تربیتی و روان شناسی به اروپا برود.
جنگ جهانی دوم، تجربهای که به رویایی زیبا تبدیل شد
میرهادی ابتدا قصد داشت به سوئد برود اما در نهایت در پاییز 1325 از پاریس سر در آورد. یک سال از جنگ جهانی گذشته بود اما اروپا به کلی خراب شده بود و ویرانهای بود سرشار از آتش و گرسنگی. اما توران خانم که در صدد بود حتما به رویایش برسد هیچکدام اینها مانع او نشدند و او به راحتی خود را با این وضعیت هماهنگ کرد و این هماهنگی تا جایی پیش رفت که با جیره خوراک روزانهاش میساخت و جایی در پروژه های بازسازی در گروههای دانشجویان داوطلب میشد. یکبار با هدف کمک به هرزه گوین رفت و بار دیگر به کوههای تاتراچکسلواکی شتافت و در بازسازی راه آهن آن منطقه کمک کرد. این سفرها و دیدن این چهره از اروپا بود که به توران فهماند نقش آموزش و پرورش آدمهایی با ارزشهای انسانی مهمتر از چیزی است که تا به حال فکر میکرده است. همان جا بود که توران تصمیم بزرگی گرفت. نوش آفرین انصاری یکی از نزدیکترین دوستان توران در این باره میگوید “بزرگترین و اولین آرزوی توران میرهادی صلح و امنیت پایدار برای کودکان جهان بود”. همین آرزو بود که منجر به تولد کتاب “صلح را باید از کودکی آموخت” شد. (عکس کتاب صلح را باید از کودکی آموخت) در توضیح این کتاب امده است :
این کتاب مصاحبۀ توران میرهادی با پریچهر نسرینپی دربارۀ صلح و فرهنگ گسترش صلح است. خانم میرهادی خاستگاه صلح را در خانواده و امنیت را در خانه و جامعه میبیند. و عواملی را در گسترش فرهنگ صلح بسیار مؤثر میداند از جمله: پرورش استقلال در کودکی و نوجوانی، مشارکت در فعالیتهای خانه و مدرسه و اجتماع و پرهیز از خشونت در رفتار خانواده و مربیان و رسانهها مانند سینما و تلویزیون و نیز تأثیر استفاده از ادبیات و هنر.
غمهای بزرگ زندگی توران
توران میرهادی در طول زندگی خود غم های بزرگی را بر دوش کشیده است از مرگ برادر در 17 سالگی در اثر تصادف تا مرگ فرزند یازده سالهاش رد اثر سیل و اعدام همسر اولش به ناحق. اما توران همیشه این سخن مادر را آویزه گوشش کرده بود که “غم بزرگ را به کار بزرگ تبدیل کن”. این حرف برای توران تنها حرف نماند. او در همان لحظهای که خبر مرگ برادرش فرهاد را شنید با خود عهد کرد که نگذارد این غم بزرگ او را بدرد و آن را تبدیل کرد به کاری که به قدری بزرگ بود که ماحصلش تمام کودکان ایران را در بر میگرفت.
فرهادی که از دست نرفت
“در فرانسه بود که خبر تصادف برادر کوچکترم فرهاد و از دست رفتن او در سن 17 سالگی به من رسید. با خودم عهد کردم که به جای برادر جوانم نیز کار کنم و از معصومیت و محبتش نیرو بگیرم و کاری با نام او برای فرزندان سرزمینم ایران انجام دهم، برادر جان به جای تو کار خواهم کرد. این ندای درونی را هنوز به خاطر دارم و این زمینه ای شد برای یک عمر تلاش و خدمت به نسل جوان” (از کتاب گفت و گو با زمان- مصاحبه با توران میرهادی)
ملاقات با ژان پیاژه و هنری والون دو غول بزرگ روانشناسی
توران خانم ابتدا در دانشگاه سوربن روانشناسی خواند و سپس در کالج سوونیه رشته آموزش پیش دبستان را گذراند. شاید بزرگترین شانس توران در این دوره آشنایی با دو غول بزرگ روانشناسی ان دوران ژان پیاژه و هنری والون بود. میرهادی توانست نظریات این دو روانشناس بزرگ سده بیستم را که حتی در اروپا هم تازگی داشت، بیاموزد و در ایران و برای کودکان ایرانی به کار ببندد. او با آموزشگران بزرگی چون فردریش فرویل، هاینریش پستالوتسی، اوید دکرولی، جان دیوئی، سلستین فرنه و ماریا مونته سوری آشنا شد. در این میان او بیش از همه به رویکرد و روش اوید دکرولی، پزشک بلژیکی تمایل نشان داد و دلبسته آن شد. بعدها برای اداره مدرسه فرهاد نیز از نظریات سلستین فرنه کمک گرفت.
تلنگری که توران خانم را افسانهای کرد
توران میرهادی بعد از چهار سال درس خواندن در فرانسه و یک سال کار در آلمان، به ایران بازگشت و شروع به تدریس در مدارس ابتدایی و پیش دبستانی کرد. «یک روز پدر من را صدا کرد و گفت توران تو حیفی با این کارهایت. گفتم چرا؟ مگر من چه کار دارم میکنم؟ گفت تو رفتهای درس خواندهای، تجربه پیدا کردهای و آمدهای شده ای یک معلم ساده توی یک دبستان؟» پدر و مادرش کمکش کردند تا با وجود شرایط سخت زندگی، یک کودکستان برای خودش دایر کند و تجربیاتی را که در فرنگ یاد گرفته بود، در آن به کار بگیرد. اسم کودکستان هم به یاد برادر از دست رفتهاش «فرهاد».
غم دوم، از دست دادن همسر در ابتدای راه
توران بعد از بازگشت به ایران در سال 1331 با همسر اول خود سرگرد جعفر وکیلی ازدواج کرد. حاصل این ازدواج یک فرزند بود و متاسفانه عمر این ازدواج دو سال بیشتر نبود. سرگرد وکیلی که از طرفداران مصدق بود بعد از جریان کودتای 28 مرداد در سال 1333 اعدام شد. سرگرد وکیلی در نامهای قبل از اعدامش خطاب به همسرش توران خانم نوشت :”هنگامی که گلوله بدنم را مشبک خواهد کرد چهره تابناک و نجیب و ملکوتی تو در نظرم مجسم خواهد بود”. حاصل این ازدواج پسری به نام پیروز بود، فرزندی که بعدها با مادرش کار فرهنگ نامه را با وجود دوری از وطن، با علاقه دنبال کرد.
کودکستان فرهاد، تبدیل غم بزرگ به کار بزرگ و ابتدای راه توران میرهادی
توران خانم مثل ققنوس از غم همسر و برادر برخواست و این فقدان را به نیرویی تبدیل کرد تا رویایی که همیشه می خواست را بسازد. فعالیت میرهادی در حوزه کودک به طور رسمی از سال 1334 با تاسیس کودکستان فرهاد شروع شد. پدر و مادر توران همواره از پشتیبانان بزرگ او بودند. محل کودکستان را پدرش در اختیار او گذاشت و خودش آن کودکستان را مجهز به نیمکت و سایر ابزارهای آموزشی کرد. مادر توران نیز برایش پروانه کودکستان گرفت و طولی نکشید که کودکستان فرهاد معروف شد و مورد استقبال والدین ایرانی قرار گرفت. توران در سال 1335 با محسن خمارلو ازدواج کرد و در همان سال اولین نمایشگاه کتاب کودک در ایران را راه اندازی کرد. در سال 1336 دبستان فرهاد نیز در کنار کودکستان ساخته شد و در همان سال توران خانم برای بار دوم مادر شد و کاوه، فرزندی که در یازده سالگی از دست رفت، به دنیا آمد. محسن همراه و همیار همیشگی توران در اداره مدرسه و کودکستان بود و همین امر ساخت مدرسه راهنمایی فرهاد را در سال 1350 ممکن ساخت. در سال 1356 در مجتمع آموزشی فرهاد که کودکستان، دبستان و راهنمایی داشت بیش از 1200 دانش آموز تحصیل می کردند. در دهه های 40 و 50 این مدرسه تبدیل به واحد تجربی تعلیمات عمومی بدلش شد و پیشرفته ترین دیدگاه های آموزشی و پرورشی ایران ابتدا در آنجا بررسی و تجربه می شد.
خودش در این باره می گوید “تنها هدفم این بود که ثابت کنم کودکان ایرانی از نظر توان ذهنی در سطح بالایی قرار دارند”.
شورای کتاب کودک، قدمی بزرگ در راه رسیدن به تربیتی افسانهای
سال 1341 بود که ایده تاسیس شورای کتاب کودک، با هدف برداشتن قدمهایی اساسی در حوزه ادبیات کودک، به ذهن او و همکارش رسید. آن ها این شورا را با کمک گروهی از دوستداران کودکان مثل «مهدی آذریزدی»، «پرویز کلانتری»، «مرتضی ممیز»، «بیژن مفید» و… برپا کردند. توران میرهادی سال ها هم در مدرسه فرهاد کار میکرد، هم در دانشسرای عالی و دانشگاه ابوریحان امروزی درس میداد و هم در شورای کتاب کودک حضور داشت. توران به آزادی اعتقاد داشت، به اینکه کتاب خواندن در کنار آموزش از همه چیز مهمتر است و منظور از مطالعه خواندن هر کتابی نیست. توران میخواست که کودک ایرانی کتاب خوب بخواند و خوب بزرگ شود چون اعتقاد داشت “ترس و احتیاج برده بار می اورد”. میرهادی اعتقاد داشت کودک باید بعد از فضای آموزشی به بهشتی کوچک برود. بهشتی که کتابخانه نام دارد و پر از کتاب های باارزش است. او این بهشت کوچک را در مدرسه فرهاد راه اندازی کرد. کتابخانهای با کتاب هایی که تماما زیر نظر شورای کودک انتخاب شده بودند. 33 نفر اصلی شورای کتاب کودک که کتابها را انتخاب میکردند مصر بودند که کودک نباید کتاب بی کیفیت بخواند. نوش آفرین انصاری در این مورد می گوید:” توران میرهادی به ادبیات باور داشت و اینکه ادبیات کودک مجزا از کتاب درسی، کمک آموزشی یا حتی عنوان کتاب کودک، باید در کتابخانه مدرسه باشد، تا کودک در جهان ادبیات رشد و شکوفایی پیدا کند. همه معلمهای مدرسه موظف بودند دائماً از این کتابخانه استفاده کنند و برای نخستین بار تمام موضوع های موجود در کتابها از کتاب علمی گرفته تا حتی موضوعی مانند غم دسته بندی شده بودند”.
پلی محکم برای کاوه های دیگر
سال 1342 بود. یک سال بعد از تاسیس شورای کودک که کاوه، پسر یازده ساله توران و محسن، در اثر تخریب پل در اثر سیل از بین رفت. توران خانم که عادت به در غم ماندن نداشت بلافاصله بعد از این سوگ و خاکسپاری راهی شورا و مدرسه شد. برخلاف خردههایی که خانواده و دیگران به او می گرفتند توران اعتقاد داشت :” من با حضورم در مدرسه از انجام این کار جمعی، درمانی برای دردهایم طلبیدم. من غم از دست دادن کاوه را برای خودم این گونه تعریف کردهام که باشم و پل بسازم که کاوههای دیگر بر آب نیفتند”.
فرهنگ نامه ایرانی برای کودک ایرانی
در دهه 40 بود که فرهنگنامهای امریکایی برای کودکان و نوجوانان نوشته «برتا موریس مارکر» که تنها یک جلد آن به ایران اختصاص داشت توسط انتشارات فرانکلین چاپ و به فارسی برگردانده شد. این کار باعث عکس العمل شدید شورای کودک شد که چرا و چطور یک کودک ایرانی باید فرهنگ نامهای بخواند که ربطی به او و سرزمینش ندارد و به کودکان ایرانی چه ربطی دارد که در آلاباما چند رأس گاو وجود دارد و همین اطلاعات سبب میشود کودک از خواندن فاصله بگیرد. چرا که با آن ارتباط برقرار نمیکند و معنایی از ایرانی بودن در آن پیدا نمیشود. همین خشم مقدمه تولد فرهنگنامهای ایرانی برای کودک ایرانی شد که تا کنون حدود 16 جلد از آن منتشر شده است. این حس دردناک باعث شد که سال 1358، توران میرهادی دستش را روی دست نوش افرین انصاری بگذارد و بگوید: ” شورای کتاب میخواهد یک دانشنامه برای کودکان و نوجوانان بنویسد و نام آن را فرهنگنامه کودکان و نوجوانان بگذارد”. نوش افرین آنروز با تعجب به این تصمیم نگریست. اما بعدها وقتی یک سوم دارایی محسن خمارلو برای این کار اختصاص داده شد و توران به همراه فرزندانش و نویسندگان این فرهنگ نامه به سراسر ایران سفر کردند کاری بزرگ نه به سادگی اما سر انجام صورت گرفته بود. و تمام این اتفاق حاصل یک ایده بود ” کودک ایرانی باید ایران را دوست داشته باشد و هویتش را بشناسد”. فرهنگ نامه دومین آرزوی بزرگ توران خانم بود که به بار نشست. توران دوست داشت که خانواده و فرزندانش نیز در این راه همراه او باشند و همیشه فکر می کرد یا بالاخره اهمیت کارش را می فهمند و یا از کارش دلزده میشوند و او را محکوم میکنند که برای کارش زمان بیشتری می گذارد. اما خانواده اهمیت کارش را متوجه شدند و تقریبا تمامی فرزندان و نوه ها به فرهنگنامه علاقه نشان دادند. دکتر پیروز وکیلی فرزند بزرگش در امریکا همیشه طرف مشورت برای مقالههای حوزه ریاضیات بود، فرزندانش پندار ودلاور خمار لو وهم دامادش آقای میرفخرایی و هم نوه اش سارا میر فخرایی به فرهنگنامه پیوستند. او از این اتفاق رضایت قلبی زیادی داشت. میرهادی اعتقاد داشت از دست رفتگان او نیز در این فرهنگنامه سهیمند. پسرش کاوه، برادرش فرهاد و همسرش سرگرد وکیلی. این فرهنگنامه در سال 1377 به عنوان کتاب سال انتخاب شد و در سال 1379 جایزه ترویج علم ایران را دریافت کرد.
همیشه در تلاش
میرهادی سالهای سال، صبح تا شب را در محل فرهنگنامه گذارند، با این حال پروژه بسیار بزرگ و گسترده است و کار همچنان ادامه دارد. همچنین توران میرهادی چهار دوره داوری جشنواره «هانس کریستین اندرسون» را برعهده داشت و یکی از 20 متخصص دعوت شده برای شرکت در جلسه برنامه ریزی ده ساله آینده جهان بود. میرهادی در کلاسهای تربیت مربی کودک در شهرهای مشهد، تبریز، رشت و تهران درس میداد و با «اداره مطالعات و برنامههای وزارت آموزش و پرورش» و «سازمان کتابهای درسی» در زمینه آزمایش کتابهای درسی نو در مدرسه فرهاد و تدوین کتابهای درسی و برنامهریزی درسی دوره ابتدایی همکاری داشت.
با یاری مجله ی «سپیده فردا» و با شرکت فعال توران میرهادی، سه نمایشگاه از کتابهای کودکان در سالهای ۱۳۳۵، ۱۳۳۷ و ۱۳۳۹ش. برگزار شد. از آثار که خود توران میرهادی نوشته و یا در مورد توران میرهادی نوشته شده است، میتوان به آثار زیر اشاره کرد:
دو گفتار درباره کتابخانههای آموزشگاهی و نقش آن در ایجاد عادت به مطالعه
نقش خانواده در جامعه
طلوع ماه
گذری در ادبیات کودکان
ادبیات کودکان
مادر، همسر، مربی
فرصت های استثنایی
در جست و جوی انسان وارسته
استاد برجسته آموزش و پرورش
کتاب کار مربی کودک
صلح را باید از کودکی آموخت
مادر و خاطرات پنجاه سال زندگی در ایران
کفت و گو با زمان
برنامه کار سالانه مربی در مهد کودک و کودکستان
جستجو در راهها و روشهای تربیت (این کتاب شامل تجربههای او در درازای ۲۵ سال سرپرستی مدرسه ی فرهاد است.)
تعلیمات اجتماعی سوم دبستان
راهنمای تدریس کتاب تعلیمات اجتماعی سوم دبستان
آنکه رفت، آنکه آمد
توران میرهادی در نگارش کتابهای تعلیمات اجتماعی، تاریخ، جغرافی و تعلیمات دینی چهارم دبستان، تعلیمات اجتماعی و دینی برای کلاس چهارم دبستان و گذری در ادبیات کودکان نیز همکاری داشته است.
او کتابها و مقالههای زیر را نیز ترجمه کرده است:
افسانه چینی برای کودکان
گنجشک کوچولو
رفتار والدین ما باید چگونه باشد
تفاهم بین المللی به وسیله کتابهای کودکان و نوجوانان
آنچه از کنگره آموختیم
در باب افسانهها و اسطورهها برای کودکان و نوجوانان (با همکاری ثریا قزل ایاغ)
و مقالههایی از او در مجله ی “سپیده فردا”، “ماهنامه آموزش و پرورش”، نشریهها و گزارشهای شورای کتاب کودک به چاپ رسیده است.
در مورد توران خانم، افسانه ای که از هر زبان که می شنویم نامکرر است
توران میرهادی مثل نام مستعارش افسانه است. افسانهای که باید برای کودکان این سرزمین گفته شود. زندگی افسانهای توران میرهادی توسط رخشان بنی اعتماد تبدیل به مستندی به نام توران خانم شد که اکران اینترنتیاش در کمال تعجب با استقبال عجیبی روبرو شد. همچنین کتابهای زیادی از مصاحبه های شفاهی و کتبی او در دست است که خواندنش خالی از لطف نیست. «مادر و پنجاه سال زندگی در ایران» خاطرات او از مادرش است که در آن با جزییات زیاد نقش مادرش در زندگیاش را شرح میدهد. مجموعه گفت و گوهای توران میرهادی هم در کتاب دیگری با اسم «گفت و گوهای زمان» چاپ شده است که در آن هم از زندگی اش حرف میزند و هم از سبک کاری و اندیشه هایش.
از فقر دیگران ثروت نیندوزید
او درتمام سخنرانیهایش، درهمه جلسات شورا و در همه گفتوگوهایش بعضی واژهها ر ا تکرار میکرد: «مشاوره»، «همکاری»، «مشارکت»، «کارگروهی»، «کارداوطلبانه». و بسامد بالای همین کلمات در روح و جان او بود که توران میرهادی را جاودان ساخت. توران میرهادی اهل حرف نبود، اهل عمل بود و حرفهایش برای همیشه راه گشا و راهنمای تمام اطرافیانش باقی ماند. نوآوریهای او ساختار تصمیمگیری را در نظام آموزشی متحول کرد. او دانش آموزان را به تصمیمگیران اصلی مبدل ساخت. توران میرهادی آفت آموزش و تربیت را مقایسه میدانست و از مقایسه متنفر بود. توران با تمام وجودش عاشق ایران و سرزمینش بود و مردمانش. او در نامهای به دامادش که در شمال به کار تبدیل زمین های کشاورزی به ویلا اشتغال داشت نوشت: ” از فقر دیگران ثروت نیندوزید، چایکاران ما فقط زمین هایشان را دارند و بوته های چای”. [...]
Read more...
22 دی 1399در 16 شهریور 1323 در روستای سیریچ به دنیا آمد. اسمش هوشنگ بود اما هوشو صدایش میزدند، کسی که ما امروز با نام هوشنگ مرادی کرمانی می شناسیم. مادرش را در کودکی از دست داد و چون پدرش نای پدری کردن نداشت با مادربزرگ و پدربزرگش هم خانه شد. در روستایشان جایی برای امید به زندگی نبود آنجا ادمها فقط زنده میماندند. به دنبال عمویش که چند سال از خودش بزرگتر و معلم روستا بود تا مدرسه میدوید و عاشق خواندن بود، اما بعدها با رفتن به مدرسه فهمید که به قول مارک تواین نباید بگذارد مدرسه رفتنش جلوی ادامه تحصیلش را بگیرد. درسش تعریفی نداشت اما در انشا گل سر سبد بود و همین باعث شد هوشو ناامید نشود. راه بیفتد و گلیمش را از آب بیرون بکشد. هر کاری میکرد از نوکری گرفته تا نوشابه فروشی و در نهایت در رادیوی محلی کرمان در 16 سالگی مشغول به کار شد. برخلاف همه نه در پانزده سالگی بلکه در بیست سالگی دیپلم گرفت و سپس به تهران کوچ کرد. خودش میگوید که پنج سالی تاخیر داشته است.
خود زندگینامهای که تحریف میشود
متن بالا خلاصهای از کتاب “شما که غریبه نیستید” تنها کتاب کاملا بزرگسال هوشنگ مرادی کرمانی است. خود زندگینامهای که تنها 19 سال اول زندگی هوشو را در بر میگیرد و وقتی از او پرسیدند که ادامهاش را خواهد نوشت یا نه. گفت که هرگز این کار را نخواهد کرد چون افرادی که از 19 سالگی به بعد در زندگیاش نقش داشتهاند اکنون نیز در زندگیاش حضور دارند. با وجود این خود زندگینامه باز هم هستند کسانی که زندگینامههای عجیب غریب به هوشو نسبت میدهند و او از این بابت حسابی عصبانی است. اینکه میگویند پدرش وقتی هوشو پنج سالش بوده فوت کرده در صورتی که پدرش 35 سالگی پسرش را هم دیده است.
یا نوشتهاند که مرادی کرمانی فیلم نامهای نوشته با نام “کاکی”، در حالی که خود مرادی کرمانی با خنده تصریح میکند که نام فیلم نامهاش “کاکلی” است و اصلا نمی داند کاکی به چه معناست. و اما شاید عجیب ترین و خنده دارترین آنها این خبر باشد که هوشنگ مرادی کرمانی داستانی نوشته با نام مهمان مامان کیومرث پور احمد با استناد به آن فیلم سینمایی ساخته با نام خواهران غریب…
هوشو پسته در بستهای که درخت شد
هوشنگ مرادی کرمانی اما از تمام این ناملایمات خسته نشد. هوشو با اینکه اهل شعار دادن و ایدئولوژی پردازی نیست اما با داستانهایش سعی کرده است که خنده را به ادبیات کودک و نوجوان و سینمای ایران برگرداند. سرنوشت هوشو مثل داستان “پسته در بسته” خودش است. پستهای که چون دهانش را باز نمیکرد توسط پسرکی زخمی شد و به دل خاک رفت. اما بعدها به درختی بزرگ و پر پسته تبدیل شد. هوشنگ مرادی کرمانی همان درخت پر از پستههای خندان است.
بدون پدر اما بهترین پدر
شایان ذکر است که مستندی با نام “قصه ها” نیز قبل از انتشار کتاب “شما که غریبه نیستید” از روی زندگینامه هوشنگ مرادی کرمانی ساخته شده بود. در این مستند مرادی از گمشده همیشگیاش مادر میگوید و از جایزه گرفتنها و همسر نویسندهاش که در سایه نام بزرگ هوشنگ کمتر دیده شده است. ملوک بهروز همسر هوشنگ مرادی کرمانی نزدیک 40 سال است که او را همراهی میکند. از نظر او هوشنگ پدری مهربان است که فرزندانش را ثروت خود میداند. دختری به نام گلرخ، پسری به نام هومن و پسری به نام بیژن که در شب تولد هفتاد سالگی پدرش لو داد که پدر شعر هم میگوید.
از رادیو تا سینما
نویسندگی را از سال 1339 و در رادیوی محلی کرمان شروع کرد و بعد از آن به تهران مهاجرت کرد و در دانشکده هنرهای دراماتیک چند دوره گذراند. در کنار این دورهها لیسانس مترجمی زبان انگلیسی گرفت که هرگز به کارش نیامد و هیچ وقت دست به ترجمه چیزی نزد.
از سال 1347 شروع به همکاری با مطبوعات کرد و داستان های طنز آمیزش را در روزنامهها و مجلات مختلفی به چاپ رساند. اولین داستانش با نام “کوچه خوشبخت ما” در مجله خوشه به سردبیری شاملو چاپ شد و همین قدمی برای انتشار اولین کتابش با نام “معصومه بود. کتاب معصومه مجموعه داستانی بود با قصههای مختلف و متفاوت. بعد از آن با فاصله کمی مجموعه داستان دیگرش با نام “من غزال ترسیدهای هستم” را به چاپ رساند. داستان دخترکی مثل هوشو که پدر بیماری داشت.
که عشق آسان نمود اول
اما مهمترین مجموعه داستانش که هوشو را به هوشنگ مرادی کرمانی تبدیل کرد بی شک قصههای مجید بود. قصههای مجید در ابتدا به صورت داستانهای کوتاه و جسته گریخته در مجلات مختلف به چاپ میرسید. در دهههای 1340 و 1350 که مردم بیشتر طرفدار داستانهای عاشقانه و پر سوز و گداز بودند، مجید هم عاشق دخترکی شد و برایش انشا نوشت.
“یک قصهای بود به نام «کار عشق». پسربچهای بود که عاشق دختربچهای شده بود و برایش انشا مینوشت. یک روز انشا را میبرد و میبیند برای دختر، خواستگار آمده. این پسر هم که نمیتواند رقیب را ببیند، انشا را به مادر دختر نمیدهد که با خود دختر صحبت بکند. یک سری ماجراها و موقعیتهای طنز هست این وسط.
مثلا پسره را برای بردن طبقهای مراسم خواستگاری به کار میکشند و اینها. تا بالاخره روز بعد، انشا را میگذارد و برمیگردد. یک صحنهای هست اینجا که من هنوز هم دوستش دارم. لباس دختر روی بند رخت بوده. لباس را پسر میگیرد، آستینهای لباس را روی صورتش میگذارد و خداحافظی میکند.
این داستان طنز که یک نفر عاشق است و حالا رقیب عشقی پیدا کرده و خودش باید در مجلس خواستگاری رقیبش کار هم بکند، اولین داستان مجید بود. سال 49 این داستان در مجله «سپید و سیاه» چاپ شد”.
سال 1353 بود که به هوشنگ مرادی کرمانی پیشنهاد شد داستانی با حال و هوای نوروزی برای رادیو بنویسد. هوشنگ هم گفت تصمیم دارد داستانی بنویسد در مورد پسربچهای یتیم و تنها که با مادربزرگش زندگی میکند و مادربزرگ از پس خواستههایش بر نمیآید. اهالی رادیو خیلی مایل به این داستان نبودند و گفتند که عید نوروز زمان یتیم و یتیم بازی و اشک و آه نیست. اما هوشو جسارت و مقاومت به خرج داد و در نهایت به قدری از داستان پسرک یتیمش استقبال شد که از داستانی کوتاه و عیدانه به برنامهای 130 قسمتی با طرفداران دو آتشه بدل شد. طرفدارانی که هنوز هم قصههای مجید را با صدای گویندههای محبوبشان و به صورت رادیویی ترجیح میدهد.
چرا مجید را دوست داریم؟
از روی کتاب قصههای مجید تا به حال یک مجموعه تلویزیونی و یک مجموعه رادیویی ساخته شده است. این کتاب بیش از 18 بار تجدید چاپ شده است و مبحث دو مسابقه کتابخوانی در خارج (هلند) و داخل ایران (دبیرستان مفید) نیز بوده. ولی واقعا دلیل این معروفیت و محبوبیت چیست؟ چرا انقدر قصههای مجید به دل مینشیند؟ خود مرادی کرمانی در این باره میگوید:
“این که واقعا چرا مجید اینهمه محبوب شده را خود من هم خیلی درست نمیدانم. به قول حافظ که میگوید: «صد نکته غیر حسن بباید که تا کسی / مقبول طبع مردم صاحبنظر شود»، مجید هم یک حسنهایی دارد. اما چیزهایی که خودم فکر کردهام و به نظرم میرسد، اینهاست که اولا مجید شیرینی و جذابیتی دارد که خیلیها را راضی میکند.
خیلیها میتوانند با مجید همذاتپنداری بکنند و خودشان را توی آن موقعیت و آن ماجرا فرض بکنند. الان قرار شده که یکی دو تا از قصههای مجید توی کتابهای درسی بیاید. ولی یک وقتی آموزش و پرورش با چاپ اینکتابها موافق نبود و دلیلش هم همین بود که بچهها با مجید همذاتپنداری میکنند و ممکن است از او تقلید بکنند و شیطنت بکنند. میگفتند بارِ شیطنت مجید، بیشتر از بارِ اخلاقی آن است. و به هر حال آنجا هم دلیل، همین همذاتپنداری با مجید بود.
یک جهت دیگر موفقیت مجید، این است که مجید توی همین قصههای ساده یک گمشدهای را در وجود بچهها بازسازی میکند و آن هویت ایرانی و موقعیت ایرانی است که خیلی توی این قصهها وجود دارد و خیلیها میگویند ما خودمان در شهر مدرنی داریم زندگی میکنیم، ولی خیلی راحت میتوانیم با مجید و آن دنیای سادهاش ارتباط برقرار کنیم و این ارتباط را هم دوست داریم”.
رابطه تنگاتنگ هوشو و مجید
اما با وجود اینکه خیلیها میتوانند با مجید همذات پنداری کنند اما مجید یک نفر بیشتر نیست و آن خود هوشو است. هوشنگ مرادی کرمانی قصههای مجید را نوشت تا از دل تلخی های زیاد صحنههای جذاب و لحظات سرگرم کننده و شاد بیرون بکشد و زندگی واقعی را نه به شکلی سیاه بلکه به شکلی حقیقی به تصویر بکشد.
“این شخصیت به نوعی شخصیت خودم هست و بخشهای مشترکی بین من و مجید وجود دارد. مجید تنهاست و با مادربزرگش زندگی میکند، فقیر است، تمرکز ندارد و برای همین با خواندن ریاضی مشکل دارد. عاشق شعر و شاعری و کتاب و سینماست. طنز کلامی دارد و همهچیز را از زاویهی طنز نگاه میکند و مشکلات را به شوخی میگیرد و این هوشمندی را دارد که تلخیای که بر او گذشته را به شادی بدل کند. بنمایه مجید نیاز است در مقابل بیبی که پیرزنی فقیر و سختگیر و پخته و سختیکشیده است و حاضر نیست به خواستههای مجید تن دهد. اما این دو در عین تضاد همیشه با هم یکی هستند.
مجید و قصههایش یک جور معرفی من به جامعه بود و در واقع شناسنامه کاری من است. قصههای مجید اثر متفاوتیست چون سرشار از ادبیات عامیانه و سنتهای ایرانیست که حالا فراموش شده و من آن را در قالب ادبیات آورده و کاربردیاش کردهام”.
مجید اصفهانی بود یا کرمانی؟
مجید قصههای مجید مثل هوشو کرمانی است، چیزی که در اجرای صوتی آن وجود دارد اما در اجرای تلویزیونی آن به دلایلی تغییر یافته است. کیومرث پور احمد مجید را اصفهانی کرد نه به دلیل اینکه خودش اصفهانی بود، کما اینکه کیومرث پور احمد تمام سعیاش را بر این گذاشته بود که مجید کرمانی بماند اما نبود امکانات کافی در کرمان آن زمان و فاصله زیاد کرمان تا تهران و عدم وجود بازیگران مناسب برای مجموعه، همه دست به دست هم دادند و مجید تبدیل به پسری شد لاغر با لحظه اصفهانی شیرین که با مادربزرگ مهربانش بی بی زندگی میکرد. شاید این شانس مجید بود که اصفهانی شد و همین اصفهانی شدن برای او معروفیتی دو چندان پدید آورد اما کرمانیهای عزیز خیلی به مذاقشان خوش نیامد و هنوز که هنوز است هوشو را بازخواست میکنند که از او گله دارند و چرا مجید اصفهانی شد. حتی در یکی از نشریات محلی شان تیتر زدند که : ” هوشنگ مرادی کرمانی فرهنگ کرمان را به اصفهانیهای زرنگ فروخت”. اما همهی این گلهها فقط باعث می شود ته دل هوشنگ مرادی کرمانی قند آب شود که چقدر کرمانیها آثارش را دوست دارند و چقدر پیش همشهریهای عزیزش محبوب است.
جوایزی که هوشو درو کرد
کتاب قصههای مجید برای مرادی کرمانی جایزه مخصوص کتاب برگزیده سال 1364 را به ارمغان آورد. البته مرادی کرمانی اولین جایزه نویسندهگیاش را در سال 1359 به خاطر داستان “بچههای قالیبافخانه” گرفت. و همین کتاب جایزه جهانی اندرسن در سال 1985 را نیز نصیب او کرد. در سال 1992 نیز هوشنگ مرادی کرمانی از سوی داوران جایزه هانس اندرسن برلین به دلیل تاثیر عمیقش بر ادبیات کودکان جهان به عنوان نویسنده برگزیده سال انتخاب و برنده جایزه جهانی برلین شد. همچنین برنده جایزه “خوزه مارتینی” در کشور کاستاریکا نیز شد.
تو خواه از سخنم پند گیر خواه ملال!
بچههای قالیبافخانه داستانی با سرگذشت کودکانی است که به دلیل اوضاع نا به سامان خانوادگی شان مجبور به کار هستند. هوشو برای نوشتن این داستان ماهها به کرمان رفت و در کنار بافندهها نشست تا احساساتشان را به خوبی درک کند. مرادی کرمانی به دنبال ایدوئولوژی پردازی و شعار نیست و قصه مینویسد. مرادی میگوید زمانی کسی به او اعتراض کرده که تو باید این داستان را طوری مینوشتی که همه در قالیبافخانه قیام کنند اما مرادی جواب داده که به دنبال چنین چیزی نبوده و نیست. “من فقط قصهام را تعریف میکنم. حالا هر که خواست، برداشت خودش را از آن بکند. آن را هم طوری تعریف میکنم که گریه نیندازد. من هیچ چیزی ننوشتهام که تویش یک لبخند نباشد”.
مترجمی که هرگز ترجمه نکرد
هر چند هوشو هیچ وقت چیزی ترجمه نکرد اما آثارش به زبانهای مختلفی چون آلمانی، انگلیسی، فرانسوی، اسپانیایی، هلندی، عربی، ارمنی و هندی ترجمه شده است. اولین اثر ترجمه شدهاش نیز داستانی بود با نام “سماور” از مجموعه قصههای مجید که برای یونیسف ارسال شد.
کسانی که هوشو را هوشنگ کردند
مرادی کرمانی از افراد زیادی در ادبیات ایران و جهان تاثیر پذیرفت، کسانی که شاید آثارشان با نثر طناز و سرگرم کننده و شیرین هوشو فرسنگها فاصله داشته باشد، کسانی چون صادق هدایت، صادق چوبک و ارنست همینگوی. اما هوشنگ مرادی کرمانی از هر کدام چیزی آموخته و آن را درونی کرده است. از هدایت احساس را، از چوبک عامیانه نویسی را، از ابراهیم گلستان شاعرانه نویسی را و از همینگوی ایجاز را آموخته است. طنز نوشتههایش نیز وامدار چخوف و دهخداست.
هوشنگ مرادی کرمانی و سینما
خودش میگوید با بیش از 17 کارگردان کار کرده است و راه و روش سینما دارها را بلد است. از خیلی قبل حدود 14 سالگی برای سینما اگهی نوشته و امروزه نیز داستانهایش الهام بخش فیلمهای بسیاری هستند که “مهمان مامان” داریوش مهرجویی با آنهمه بازیگر معروف ریز و درشت شاید محبوب ترینشان باشد. اما هوشنگ مرادی همه اقتباسهای سینمایی اش را دوست دارد و وقتی از او میپرسند کدام را ترجیح میدهد سفت و سخت میایستد و هیچ کدام را به دیگری ارجحیت نمیدهد.
با کارگردانها دچار مشکل نمیشود و اینکه در کارهایش برای اقتباس دست ببرند خیلی اذیتش نمیکند و آن هم یک دلیل بیشتر ندارد، هوشنگ مرادی کرمانی در کتابهایش و پشت ویترین کتابفروشیها حرفهایش را می زند.
“من خوانندگانی دارم که با اسم من کتاب را میخرند و اینها را خیلی هم دوست دارم و دلم نمیخواهد کار بدی تحویلشان بدهم. آنها هم من را دوست دارند و مثل شما متعصب هم هستند. پس من دیگر نباید نگران فیلمها باشم.”
وقتی الاغ نمیخندد!
البته هوشنگ به محدودیتهای سینمایی هم آشناست و حساسیت بی جا از خود نشان نمیدهد.
“من توی داستان، آزاد هستم هرچقدر میخواهم بنویسم. ولی در سینما 90 دقیقه یا 100 دقیقه بیشتر وقت نداریم. یا چیزهایی است که امکان اجرایی ندارد.
در کتاب چیزهایی است که در فیلم درنمیآید. مثلا صحنهای است در «خمره» که من نوشتهام که خمره را که با طناب روی الاغ میبندند، منگوله کلاه به شکم الاغ گیر میکند، الاغ قلقلکش میآید و میخندد و خمره میافتد و میشکند. فروزش میگفت ما هر چیزی آوردیم که الاغ را قلقلک بدهیم، الاغ نمیخندید!”.
اما هوشنگ مرادی کرمانی گویی فیلمنامه مینویسد و تعدد تصویر در داستانهایش بیانگر چنین چیزی است. خودش می گوید هنگام نوشتن داستان به جنبه های سینمایی اش نیز فکر میکند و گویی داستان را میبیند.
اقتباسهای سینمایی و سیمایی از آثار مرادی کرمانی
1. قصههای مجید کیومرث پور احمد
2. مهمان مامان داریوش مهرجویی
3. خمره ابراهیم فروزش
4. گوشواره وحید موسائیان
5. مربای شیرین مرضیه برومند
6. تک درختها سعید ابراهیمی فر
هوشنگ مرادی کرمانی، در سن 64 سالگی تصمیم گرفت خودش را بازنشسته کند و دیگر چیزی منتشر نکند. کاری هوشمندانه از هوشو، که می خواست قبل از اینکه آثارش بوی تکرار و کهنگی بگیرد در اوج محبوبیت و معروفیت کناره گیری کند. [...]
Read more...
22 دی 1399روز بیستوهفتم اسفندماه سال هزاروسیصد، یک نفر به جمعیت محلهی کوچک خرمشاه یزد اضافه شد؛ پسری به نام مهدی آذریزدی. کودکی مهدی آذریزدی با کشاورزی پیوند خورده بود؛ هرگز پایش به مدرسه و کلاس درس نرسید و دنیایش از کتابها و داستانها خالی بود. آذریزدی از پدرش الفبا را آموخت و قرآن را از مادربزرگش. دو سال در مدرسهی طلبگی، عربی خواند و بیست سال اول زندگیاش با کشاورزی و بنایی گذشت؛ هنوز قصه شروع نشده بود.
کنج کارگاه جوراببافی و تولد یک نویسنده
همهچیز از یک کارگاه جوراببافی شروع شد؛ کارگاهی که اسم یکی از کارگرهایش مهدی آذریزدی بود. از روزی که صاحب کارگاه تصمیم گرفت دومین کتابفروشی شهر یزد را تاسیس کند و مهدی آذریزدی را برای کار در کتابفروشی انتخاب کرد؛ انتخابی که شروع تولد یک نویسندهی بزرگ و خاطرهساز هزاران نفر شد. کار در کتابفروشی، داستان زندگی آذریزدی را طور دیگری نوشت؛ او با کتابها آشنا شد و کلمهها را بلعید و خودش را بین آنها پیدا کرد. دوستیای که هرروز عمیقتر میشد و در نهایت قلم را در دستهای آذریزدی گذاشت و او را به نوشتن واداشت و از یزد، به تهران فرستاد. او چند سال در چند چاپخانه، انتشارات و روزنامه، به غلطگیری حروفچینی مشغول بود و هنوز قصه شروع نشده بود.
وقتی اولین داستان نوشته شد
قصه از ۳۵ سالگی آذریزدی شروع شد؛ کار در یک چاپخانه در تهران، ایدهی اولین داستان او را رقم زد. داستانی که شاید خود نویسندهاش هم، گمان نمیکرد یک روز به تکتک خانههای ایران سرک بکشد و با تمام بچهها و بزرگسالها طرح دوستی بریزد. آذریزدی در چاپخانه با کتابی از انوار سهیلی آشنا شد و فکر کرد کاش میشد کتاب را به زبان سادهتری نوشت؛ بالاخره تصمیم گرفت این کتاب را برای بچهها بازنویسی کند و این تصمیم، «قصههای خوب برای بچههای خوب» را به دنیا آورد. اتاق کوچک دوسهمتری زیرشیروانی، هر شب شاهد نوشتهشدن و قدکشیدن جلد اول یکی از ماندگارترین آثار تاریخ ادبیات کودک ایران بود؛ شاهد ترسهای نویسنده از عکسالعمل دیگران.
دست رد ناشرها به سینهی «قصههای خوب برای بچههای خوب»
کسی حاضر به چاپ اثر نویسندهای گمنام نبود. آذریزدی هر روز دست کتابش را میگرفت و سراغ ناشرها میرفت و به درهای بسته میخورد. سرانجام تصمیم گرفت شانسش را در انتشارات امیرکبیر هم امتحان کند و بالاخره «قصههای خوب برای بچههای خوب» چاپ شد و به کتابفروشیها رسید. جلدهای بعدی هم بهسرعت به دنیا آمدند و داستانهای کهن مانند کلیلهدمنه و مرزباننامه با قلم آذریزدی به دنیای کودکان راه یافتند.
از اتاق زیرشیروانی تا جایزهی یونسکو
«قصههای خوب برای بچههای خوب» از اتاق زیرشیروانی بیرون آمد و بعد از سرزدن به خانههای ایرانی، سال ۱۳۴۲ به یونسکو رسید و سال ۱۳۴۵، جایزهی کتاب سلطنتی سال را دریافت کرد. این کتاب به کشورهای دیگر هم سفر کرد و به زبانهای اسپانیایی، چینی، ارمنی و روسی ترجمه شد؛ شصتوچهار بار به چاپ رسید و دستمایهی ساخت انیمیشنی به همین نام نیز شد.
کمتر کتابی در تاریخ ادبیات کودک ایران، به چنین اقبال درخشانی دست یافته است؛ کتابی که زمان را شکست داده و سالها پس از مرگ نویسندهاش، هنوز زنده، محبوب و خواندنی است.
جان بخشیدن به ادبیات کلاسیک
آنچه آذریزدی را تبدیل به نویسندهای نوآور، خلاق و فراموشنشدنی کرد، جان بخشیدن به ادبیات کلاسیک و کشاندن آن به دنیای کودکان بود؛ او داستانهای ارزشمند کهن را برای کودکان بازنویسی کرد و پلی بین نسل جدید و ادبیات کهن ساخت. قصههای کلیله و دمنه، قابوسنامه، مرزباننامه، سندبادنامه، قصههای مثنوی و گلستان، از آثاری هستند که با قلم آذریزدی پا به ادبیات کودک گذاشتند و جانی دوباره گرفتند. او از نخستین کسانی بود که از داستانهای ارزشمند ادبیات کلاسیک، برای نوشتن داستان کودک بهره گرفت.
در سالهایی که ادبیات کودک مهجور و ناشناخته بود، آقای نویسنده با قلم ساده و روانش، قصهها را به دنیای کودکان ایران هدیه داد.
آذریزدی در نگاه دیگران
ردّپای آذریزدی در خاطرات چند نسل، همه را به تحسین واداشت. تلاش او برای احیای ادبیات فراموششده در ذهن کودکان، نادیدهگرفتهشدنی نبود. محمدعلی اسلامی ندوشن، یکی از نویسندگان مطرح، درمورد او میگوید: «چند نسل جدید با قصههایی که آذریزدی از میان کتابهای قدیمی بیرون آورد، زندگی کردند. در واقع، بازنویسی آذریزدی از قصههایی که از متون کهن استخراج میکرد، برای نسلهای جدید ما بسیار آموزنده و اثربخش بود. کاری که آذریزدی در این سالها انجام داد، کاری بسیار مفید بود که کمتر شخصی به این موضوع پرداخت و او جزو نخستین افرادی است که به بازنویسی متون کهن برای کودکان توجه کرد.»
مصطفی رحماندوست، شاعر ادبیات کودک هم درمورد مهدی آذریزدی گفته است: «آذریزدی در دوران خود، بازنویسی متون کهن را آغاز کرد. وی شاید در زمان معاصر، جزو نخستین افرادی بود که به بازنویسی قصههای کهن پرداخت. ازاینرو، «قصههای خوب برای بچههای خوب» با هدف مشخص و نثر خوب، بازنویسی شده و خواننده میتواند آن را بهراحتی بخواند. کمترین کمک آذریزدی به بچهها این بود که در دورهای که همه فکر میکردند متون کهن غیرقابلدستیابی است، آنها را عمومی کرد.»
مردی که برای قصهها پدری میکرد
آذریزدی در طول زندگی هشتادوهشتسالهاش، هرگز ازدواج نکرد؛ او بارها گفته بود داستانها، فرزندانش هستند. داستانها را مینوشت و به خانهی بچهها میفرستاد تا برایشان لحظههای خوبی بسازد؛ کلمهها را به فرزندی قبول کرده بود.
آثار برجایمانده از پدر قصهها
آذریزدی یکی از پرکارترین نویسندههای ایرانی بهشمار میرود و قصههای زیادی برای بچهها و بزرگسالهای ایرانی به یادگار گذاشت. قصههایی که همگی در عین خوشخوان بودن، ردّپایی از ادبیات غنی ایرانی داشتند. مجموعهی «قصههای خوب برای بچههای خوب» شامل قصههای روان از کتابهای بزرگ، مجموعهی «قصههای تازه از کتابهای کهن»، گربهی ناقلا، خالهگوهر، قصههای پیامبران، شعرهای قند و عسل، خودآموز عکاسی برای همه و… از فرزندان بهجاماندهی آذریزدی هستند.
کتابها، معشوق ابدی آقای نویسنده
آذریزدی در تمام دوران کودکیاش، جز کتابهای مذهبی کتابی نداشت. در هشتسالگی، گلستان را در دست یکی از همسالانش دید و از پدرش خواست برایش بخرد؛ ولی پدر مخالفت کرد. بعدها کتابها بهترین دوست و بزرگترین سرمایهاش شدند. بیشتر درآمدش صرف خرید کتاب میشد و هیچ فرصتی را برای خواندن و معاشرت با کلمات از دست نمیداد. او بارها گفته بود کتابها تنها لذت زندگیاش هستند و تنها هراسش، تعداد کتابهای نخوانده است؛ کتابهایی که مرگ فرصت خواندنشان را میگیرد.
دوران کودکی مهدی آذریزدی، در سایهی فقر گذشت؛ سایهای که تا آخر عمر دست از سر او برنداشت. هرگز کار دولتی نداشت و در زندگیاش همیشه ردّپای فقر دیده میشد. چندین بار کتابخانهاش را فروخت و بعدها دوباره شروع به خریدن کتابها کرد.
آقای نویسنده در مصاحبهای اعلام کرد از بین بچههای پرشمارش، چهارتا را بیشتر از بقیه دوست دارد و از تولدشان خوشحالتر است:
«شعر قند و عسل» که از دردهای زندگی حرف میزند؛ «بچهی آدم» که جزو قصههای کهن است؛ «خاله گوهر» و داستان بهچاپنرسیدهی «گربهی تنبل».
هجده تیر ۱۳۸۸؛ یک وداع، یک شروع
از روز هجدهم تیر سال ۱۳۸۸، آقای نویسنده از قصهگفتن بازماند و از دنیا رفت و کلمههایش را هم برد؛ با این حال، مرگ چندان راهی به زندگیاش نداشت. ساختن و تعریفکردن چندین قصهی ماندگار برای چندین نسل، آذریزدی را از مرگ جدا میکرد. هجدهم تیر به یاد آذریزدی و به پاسداشت تمام قصههایی که شبها در گوش بچهها خوانده میشدند، روز ملی ادبیات کودک و نوجوان ایران نامگذاری شد. [...]
Read more...
14 دی 1399بین زندگی شخصی هانس کریستین اندرسن و داستانهای او، ارتباط عمیقی وجود دارد؛ در کمال ناباوری اکثر داستانهای او، که موسوم به قصههای پریان هستند، نوعی خودزندگینامه محسوب میشوند. در راس تمام داستانهایش و شاید معروفترین آنها، «جوجهاردک زشت» قرار دارد، که خود هانس نیز چندین بار اقرار کرده که همان جوجهاردک زشت است.
در قصهی معروفش، «پری دریایی کوچک»، برای ما میگوید که چه عذابی متحمل میشد تا در اجتماع پذیرفته شود و چه هزینهی گزافی، مثل پری دریایی کوچک، برای این پذیرش میداد. داستان «پروانه»، شرح زندگی عاشقانه و غمانگیز خود اوست؛ هانس هیچوقت ازدواج نکرد و هرگز زندگی عاشقانهی موفقی نداشت و در نهایت، تراژدی ساده و کوتاهش، «دخترک کبریتفروش» است، که بیتوجهی مردم و اختلاف طبقاتی را به خوبی به تصویر میکشد. زندگی خود هانس نیز مثل یکی از قصههای پریان است.
نوستالژیساز و اخلاقیهانس کریستین اندرسن خالق بسیاری از نوستالژیهای کودکانهی چندین نسل از همهی مردم دنیاست. نویسندهای که داستانهای تلخ و شیرینش در عین جذابیت، همواره پیامی اخلاقی برای مخاطب خود به همراه داشته است؛ اندرسن اعتقاد داشت که داستان تنها وسیلهای برای سرگرمی نیست و روایتهای سنتی و بومی، قدیمی و بهدردنخور نیستند. داستانهای شیرین و سرشار از مفاهیم اخلاقی اندرسن، تا به حال بارها و بارها توسط کمپانی دیزنی به انیمیشن تبدیل شده است.
خصوصیت مهم دیگر این داستانها، علاوه بر جذابیت، این است که حق امتیازش مربوط به شخص خاصی نیست و مثل همهی کتابهایی که فیلم میشوند، این انیمیشنها هم حق مطلب را تمام و کمال به جا نیاوردهاند. پری دریایی کوچک دیزنی یک پری شاد است که قصهاش خوب و خوش تمام میشود؛ اما پری دریایی اندرسن بعد از اینکه زبانش را در قبال زندگی بین آدمها میدهد، عشق زندگیاش را نیز از دست میدهد و به کف دریا بدل میشود.
اندرسن، یکی از ۸ نویسنده معروف دنیا
هانس بیش از ۳۳۸ داستان نوشته است که ۱۵۶تای آنها افسانه پریان هستند و اغلب آنها به بیش از ۱۲۵ زبان زندهی دنیا ترجمه شده است. هرچند بعضی از منتقدان دانمارکی معتقدند که ترجمه به کار او آسیب زده است و انتقال مفاهیم داستانهای اندرسن با ترجمه به طور کامل میسر نیست؛ اما داستانهای اندرسن به اندازهی کافی پرطرفدار و جهانی هستند که نویسندهشان یکی از هشت نویسنده معروف دنیا به شمار بیاید.
جوجهاردکی بدون خواهر و برادر
حتماً داستان «جوجهاردک زشت» را به خاطر دارید؛ قصهای در مورد طردشدن و نخواستنیبودن، که امکان ندارد بدون بغضی در گلو خوانده شود. اندرسن در دوم آپریل سال ۱۸۰۵ در شهر ادونس دانمارک به دنیا آمد. پدرش، که او نیز هانس نام داشت، کفاش بود و مادرش رختشویی میکرد. پدر هانس خودش را از اشراف وابسته میدانست و همین تصور، بعدها به شایعهسازی علیه فرزندش دامن زد. هانس تنها فرزند این خانواده فقیر بود. هانس کوچک آرزوهای بزرگی داشت؛ یک بار شنیده بودند که دعا میکند «خدایا لطفاً کاری کن که حداقل یک بار هم که شده، کت فراگ مشکی بپوشم و مشهور باشم.»
هزارویک شب، لالایی شبانه هانس
پدر هانس که سواد کمی داشت و به ادبیات علاقهمند بود، شبها برای هانس «هزارویک شب» میخواند؛ این افسانههای جادویی و افسانههایی که هانس از زبان پیرزنان همکار مادرش میشنید، بعدها زمینهساز نوشتن هانس شد؛ نوشتنی که با بازآفرینی افسانههای موجود شروع شد و بعد خلاقیت هانس را شکوفا کرد و به شاهکارهایی همچون «لباس جدید امپراطور» رسید.
تاثیرات خاطرات کودکی در ذهن مردی بزرگ و موفق
هانس مثل جوجهاردک زشت، عجیب و غریب به نظر میرسید؛ کمی دستوپاچلفتی بود و قدش نسبت به سنش خیلی بلند بود. بینی بزرگی داشت و همیشه بیش از اندازه و بیدلیل خجالت میکشید. بهسختی میتوانست از بین بچههای روستا برای خودش دوستی دستوپا کند و رفتار آنها با او همیشه همراه با شوخیهای بیرحمانه بود. این شوخیهای هرچند کودکانه، تاثیر عمیق و دردناکی روی هانس کوچک گذاشت و این احساسِ نخواستنیبودن تا آخر عمر با او ماند.
هانس در طول زندگی ۷۰سالهاش هرگز با هیچ زنی وارد رابطه عاشقانه نشد و هیچوقت عمیقاً مورد عشق قرار نگرفت. هر از چند گاهی مبلغی به زنان بدکاره میپرداخت تا فقط با او صحبت کنند و بعد به خلوتگاهش برمیگشت و این حرفها را در خاطرات روزانهاش مینوشت. هانس اندرسن هیچگاه ناامید نشد و هرگز دست از تلاش نکشید؛ اما تنهایی درونی و احساس نارضایتیاش، حتی بعد از رسیدن به شهرت جهانی، غیرقابلِانکار است.
خیاط، خواننده یا بازیگر تئاتر
هانس در دوران کودکی با وجود طردشدنِ شدید از سمت همسنوسالانش، تمایل شدیدی به بودن داشت و کودک شادی به نظر میرسید. او که از بازی با دیگران محروم بود، توجهاش به کارهای خلاقانه جلب شد و به ساخت عروسکهای نمایشی مشغول شد؛ او ساعتها در تنهایی مینشست و شخصیتهای عروسکی خلق میکرد و بعد برای هرکدام از این عروسکها لباس میدوخت. همین خیاطیهای کوچک و بهشدت حرفهای بود که مادر هانس را به فکر فرو برد و امیدوارش کرد که روزی پسرش حداقل یک شاگردخیاطِ موفق شود و از این راه، کمکخرجی برای خانواده کوچکشان باشد.
موفقیت هانس در اجرای تئاترهای کوچک خیابانی برای اهالی روستا، او را به تئاتر علاقهمند کرد. صدای شیرینی داشت و خوب آواز میخواند و خوب میرقصید و همین مهارتها باعث شد رویای بازیگری رهایش نکند. خوشبختانه مادر فقیر هانس مشوق او بود و هانس چهاردهساله را با پسانداز اندکی که داشت، روانه کپنهاگ کرد؛ تا رویایش را دنبال کند. این پسر کمتجربه و رویاپرداز، کپنهاگ را تغییر داد و امروزه، بلوار معروف «هانس کریستین اندرسن» در کپنهاگ یکی از پررفتوآمدترین بلوارهای شهر است.
مردی تشنه نوشتن
وقتی هانس ۱۱ساله بود، پدرش را از دست داد و مادرش با تمام توان کار میکرد؛ تا از پس خرج و مخارج بر بیاید؛ هانس نیز بهناچار ترک تحصیل کرد. اثرات این ترکِ تحصیل، همواره با هانس ماند؛ هرچند که بعدها با حمایت دولت توانست ادامه تحصیل دهد، اما طبق گفته ناشران، نوشتههای او سرشار از غلطهای املایی بود و دستخطش بهسختی قابلخواندن بود.
تلاش تلاش تا پیروزی
هانس کریستین اندرسن بعد از رسیدن به کپنهاگ، مستقیماً به تئاتر سلطنتی دانمارک رفت و اجازه اجرا خواست. درمورد اتفاقی که دقیقاً بعد از این درخواست افتاد، روایتهای مختلفی وجود دارد؛ اما همه روایتها، پایان یکسانی دارند. هانس، که پسر بلندقدی بود، روی صحنه رفت و شروع به خواندن یک آهنگ محلی کرد.
صاحب تئاتر و کسانی که آنجا حضور داشتند، بهزور جلوی خندهشان را گرفته بودند و در نهایت به هانس جوان گفتند که اجرایش مضحک است و بهتر است تا دیر نشده به خانه برگردد؛ اما هانس که سمجتر از این حرفها بود آنقدر ماند و اصرار کرد، تا بالاخره موفق شد نقشی هرچند کوتاه و بدون هیچ دیالوگی در تئاتر بعدی ایفا کند. بالاخره حاضران در تئاتر سلطنتی با اینکه او را عجیب میخواندند، اما صدایش را فوقالعاده و مناسب سوپرانو شناختند و در نهایت به عنوان خواننده در تئاتر مشغولبهکار شد.
نویسندهای با صدایی زیبا
البته برخی هم میگویند که هانس در همان ابتدا، نه به تئاتر، بلکه به خانه آنا مارگت شال، بالرین مشهور آن زمان، رفته و به او التماس کرده است که اجرایش را فقط یک بار ببیند. هرچند درمورد نتیجهی این التماس هم در بین مورخین اختلاف هست؛ عدهای میگویند آنا او را بیرون انداخته و عدهای میگویند آنا او را به تئاتر سلطنتی معرفی کرده است؛ در هر صورت، هانس بدون شک برای مدتی بهعنوان خواننده در تئاتر سلطنتی کار میکرد. با گذشت زمان اما، هانس صدای زیبایش را از دست داد و جوناس کولین، کارگردان تئاتر، به هانس پیشنهاد کرد که شانس خود را در نوشتن هم امتحان کند و هانس پیشنهاد او را با جان و دل پذیرفت.
هانس؛ فرزند نامشروع پادشاه
هانس که در یازدهسالگی، بعد از مرگ پدر، ترک تحصیل کرده بود تا در کارخانهای به کار مشغول شود و کمکخرجی برای مادرش باشد، دوباره در نوجوانی توسط کالین خوشقلب به یک مدرسه مخصوص تدریس دستورزبان فرستاده شد؛ مدرسهای که در آن هانس در منزل مدیر مدرسه زندگی میکرد و توسط او مورد آزار و اذیت قرار میگرفت.
بعدها، از آن روزها با عنوان تاریکترین و دردناکترین روزهایش یاد کرد و گفت که معلمهای مدرسه، او را از نوشتن دلسرد میکردند و همین امر منجر به افسردگیاش شده بود. خرج تحصیل هانس به سفارش کالین توسط پادشاه آن دوران، فردریک ششم، پرداخت میشد. پادشاه به اندرسن علاقهمند شد و با حمایت مالی موردتوجهی باعث شد هانس وقت بیشتری برای نوشتن و سفر بگذارد. این کمکهای بیدریغ از چشم عموم دور نماند و شایعهای مبنی بر این شکل گرفت که هانس در حقیقت فرزند نامشروع پادشاه است؛ شایعهای که در حد شایعه ماند و با وجود تحقیقات زیاد در این زمینه هرگز صحتش تایید نشد.
اولین و آخرین داستانِ نویسندهای جهانی
اولین داستان هانس کریستین اندرسن با نام «شبح در قبر پالناتُکه» در سال ۱۸۲۲ منتشر شد. و آخرین داستان منتشرشده از اندرسن، داستانی با نام «شمع سوزان» است؛ این اثر که اندرسن آن را قبل از بیستویکسالگیاش نوشته بود، در سال ۲۰۱۲ در صندوقچهای قدیمی، که متعلق به یکی از خانوادههای مرفه دانمارک بود، پیدا شد.
«شمع سوزان» در حقیقت متنی بود که اندرسن برای تشکر از یکی از حامیان مالی خود نوشته بود؛ اثری که بیشتر از اینکه داستان به حساب بیاید، متنی شاعرانه درمورد تقابل خیر و شر است و هرگز قابلقیاس با داستانهایی چون «جوجهاردک زشت» نیست. او به طرز ظریفی مردمی را که دوست میداشت یا از آنها متنفر بود در قالب شخصیتهای داستانهایش ارائه میداد: زنی که از پذیرش عشقش امتناع کرده بود در «پری دریایی کوچولو» به شاهزادهای احمق بدل میشود، یا خیالپردازیهای پدرش برای میراثخواری از یک خانوادهی قدرتمند و متمول، در «جوجهاردک زشت» بازتاب مییابد.
مارکوپولو اندرسن
در این دوران هانس رویای بازیگری را بهطور کامل کنار گذاشت و بهطور جدی وقت خود را صرف نوشتن کرد. هانس عاشق سفر بود و کارهای اولیه او، چند سفرنامه، چند داستان کوتاه و یک مجموعه شعر و یک نمایشنامه بود. در سال ۱۸۲۹، اولین کتابش با نام «گزارش یک پیادهروی» منتشر شد؛ کتابی برای بزرگسالان که قهرمان آن گربهای سخنگو را ملاقات میکند.
این موفقیت کوچک اندرسن در دانمارک با انتشار نمایشنامه «عشق در برج کلیسای سنت نیکلاس» ادامهدار شد. در سال ۱۸۳۳ کمکهزینه کوچکی از پادشاه دریافت کرد و به سفر رفت و چند داستان کوتاه دیگر نوشت.
اندرسن و قصههای پریانی با ارزش بیستوچهار شلینگ
در واقع شاید هیچوقت اسم اندرسن هم به گوشمان نمیخورد، اگر او نسخه کمحجم و کوچکی از قصههای پریان را در سال ۱۸۳۵ نمینوشت و بهسرعت منتشر نمیکرد؛ نسخهای که هرچند مورد توجه چندانی قرار نگرفت، اما اندرسن با نوشتن این داستانهای ساده، راه خود را پیدا کرده بود.
او بلافاصله کتاب کوچک دیگری نوشت و سرانجام، مجموعه این دو نسخه کمحجم، تبدیل به اولین کتاب افسانههای پریان او شدند. این مجموعه شامل قصههای خاطرهانگیزی چون «لباس جدید امپراطور»، «پری دریایی کوچک»، «بندانگشتی» و «شاهزادهخانم و نخودفرنگی» بود.
منتقدان هانس
معدود منتقدانی که به این مجموعه توجه نشان دادند، این قصهها را خام، فاقد پیچیدگی و پیام اخلاقی مشخص خواندند؛ اما هانس ناامید نشد و به نوشتن قصههای پریان ادامه داد. دو سال بعد، او مجموعههای دیگری از این قصهها منتشر کرد؛ این مجموعهها، هم شامل بازآفرینی افسانههای قدیمی بودند و هم افسانههای جدیدی که هانس آنها را خلق کرده بود. اولین قصه هانس، که برای بزرگداشت آیدا، دختر جاست ماتیل سیل (رهبر دانمارکی) نوشته شده بود، «گل های آیدای کوچک» نام داشت.
این مجموعهداستان با قیمت بیستوچهار شلینگ به فروش میرسید.
افسانههای پریان برای کودکان، داستانهای شگفتانگیز برای کودکان، یک کتاب داستان دانمارکی، داستانها و افسانههای دانمارکی و قصههای شگفتانگیز، نام کتابهای دیگر اندرسن در این زمینه است. علاقه مردم نسبت به این داستانها روزبهروز بیشتر میشد و منتقدان هم، دست از تمسخرشان برداشته بودند؛ اما تیراژ کتابها و در نتیجه فروششان همچنان قابلتوجه نبود.
دگردیسی هانس جوان به اندرسن مشهور
در سال ۱۸۴۵ بود که اولین کتاب هانس کریستین اندرسن به زبان انگلیسی ترجمه شد و با استقبال شدیدی در انگلستان، آمریکا و سایر کشورها روبرو شد. مردم بلافاصله عاشق این قصههای شیرین و ساده شدند و منتقدین، آنها را سرشار از زندگی و فانتزی خواندند؛ کتابی که جذابیتی یکسان برای نوهها و پدربزرگها داشت. از آن لحظه، هانس جوان به اندرسن موفق و مشهوری تبدیل شد و جایگاه تثبیتشدهای در ادبیات سراسر جهان یافت.
و حالا قصهها و افسانههای هانس کریستین اندرسن، از شناختهشدهترین آثار ادبیات غرب است و چیزی حدود دویست سال است که نویسندگان، هنرمندان، شاعران، طراحان رقص، آهنگسازان و فیلمسازان مختلف، از این قصهها الهام گرفته و شاهکار خلق کردهاند. همچنین یک برنامه قصهگویی برای کودکان، مخصوص تلفن همراه نیز توسط کمپانی یونیسف با نام “GivingTales” در سال ۲۰۱۵ ساخته شده است.
مردی که هرگز طعم عشق را نچشید
درمورد زندگی شخصی هانس، چیزهای عجیب زیادی برای گفتن وجود دارد؛ از روابط عاشقانه ناموفقش با زنان و مردان گرفته تا رفتارهای مذهبی و رابطه نزدیکش با درباریان آن زمان، و شاید جالبتر از همه، سفرهای بیشمارش و دوستیاش با دیکنز، که هرچند برای هانس مهم و لذتبخش بود، اما دیکنز آن را با جوابندادنِ نامههای هانس، برای همیشه تمام کرد.
در سال ۱۸۴۷، اندرسن بعد از اولین ملاقات با دیکنز، در دفترچه خاطراتش مینویسد: «من با مشهورترین و بهترین نویسنده معاصر انگلستان در ایوان بودم و با هم صحبت میکردیم. من عاشق چارلز هستم و از این اتفاق بسیار خوشحالم». اما این دوستی، ده سال بعد با یک اقامت دوهفتهای در منزل دیکنز از دست رفت. البته تاثیر هانس در زندگی چارلز با جوابندادنِ چند نامه، از بین نرفته و هانس با آن چهره شاخصش به یکی از شخصیتهای رمان دیوید کاپرفیلد تبدیل شد.
چارلز عاشق زنهای دستنیافتنی میشد. او با اینکه هرگز طعم عشق را نچشید اما عاشق عشق بود. در دفتر خاطراتش نوشته است: «خدایا من تسلیم توام، سرنوشتم دست توست، خون من عشق میخواهد، به من یک عروس بده». شایعاتی هم مبنی بر احساسات عاشقانه او در مورد ادوارد کالین وجود دارد که از نامههای عجیب اندرسن به ادوارد ناشی میشود؛ اما همجنسگرا بودنِ اندرسن هرگز ثابت نشده و این زندگی عاطفی و احساسی دوگانه به رابطه جسمی منجر نشده است.
ترسِ زندهبهگورشدن
هانس کریستین اندرسن روحیه لطیفی داشت و عاشق گلها بود. چشمانش خاکستریرنگ بود و همیشه لبخند مهربانی بر چهره داشت. پاهای بزرگی داشت و قدش بیش از ۱۸۵ سانتیمتر بود؛ اما با وجود این قد و قواره، ترسهای مسخرهای داشت؛ از سگها میترسید و فکر میکرد روزی در آتشسوزی خواهد مرد.
بهخاطر همین ترسش، همیشه با خودش طناب بلندی همراه داشت که از آتش فرار کند. گوشت نمیخورد؛ چون میترسید کرم داشته باشد و باعث مرگش شود و اصلیترین ترسش، ترس زندهبهگورشدن بود. هر شب کنار تختش یادداشتی میگذاشت که رویش نوشته بود: «من نمردهام. فقط مرده به نظر میرسم. لطفاً مرا خاک نکنید.»
اندرسن علاوه بر نویسندگی، خیاطی، عروسکسازی، خوانندگی و بازیگری عاشق درستکردنِ کاردستیهای کوچک با کاغذ بود؛ کاغذهایی که اگر در جلوی منبع نور قرار بگیرند سایههای جالبی تولید میکنند. مجموعه این کاردستیهای جذاب در کتابی با نام «کاردستیهای شگفتانگیز جناب اندرسن» توسط بت واگنر در سال ۱۹۹۴ گردآوری شده است.
گنجینه ملی
اندرسن در اواخر دهه ۱۸۳۰ از دولت مستمری دریافت میکرد. در سالهای ۱۸۳۱ تا ۱۸۷۳ بیشتر عمرش را صرف سفر به اروپا، آسیای صغیر و آفریقا کرد و تاثیر این سفرها در سفرنامههای متعددش به چشم میخورد. سفرنامههایی همچون «بازار شاعر-۱۸۴۲»، «تصویری از سوئد-۱۸۵۱» و «در اسپانیا- ۱۸۶۳».
اندرسن بهندرت چیزی را که مینوشت، دور میانداخت و بنابراین روزنگارها و یادداشتهای فراوانی از او به جا مانده است. میگویند جناب نویسنده که بسیار به سفر علاقهمند بود، خیلی کم در خانه خودش میخوابید و اکثراً در منزل دوستان و آشنایان و در سفر بود و در نهایت در خانه یکی از همین دوستان نیز درگذشت.
مرگ در اثر سرطان کبد
در سال ۱۸۷۲، اندرسن ۶۷ساله از تخت افتاد و به شدت آسیب دید. آسیبهای ناشی از این اتفاق، بهقدری سنگین بود که هرگز بهطور کامل رفع نشد. تنها کمی بعد از این ماجرا بود که اندرسن متوجه سرطان کبد خود شد. در آن سال مستمری قابلتوجهی به او تعلق گرفت و دانمارک به او لقب «گنجینه ملی» را داد. همزمان با سالروز تولد این نویسنده در باغ پادشاه، واقع در کپنهاگ، مجسمه او ساخته شد. اندرسن توانست شاهد این روز باشد و تنها چهار ماه بعد از این اتفاق درگذشت.
اندرسن در چهارم آگوست سال ۱۸۷۵ در هفتادسالگی، در خانه یکی از دوستانش (موریس ملشیور-بانکدار) در نزدیکی کپنهاگ درگذشت. کمی پیش از مرگش با یک آهنگساز درمورد موسیقی مراسم ختماش صحبت کرده بود و گفته بود: «بیشتر افرادی که به تشییع جنازه من میآیند،کودک هستند. ضرب آهنگهایت را طوری انتخاب کن که با قدمهای کوچکشان همخوانی داشته باشد.»
جسد اندرسن، در کپنهاگ دفن شد؛ اما اندکی بعد در سال ۱۹۱۴ این سنگ به قبرستان دیگری که مقبره خانوادگی کالین بود منتقل شد. قبر اندرسن و دو عضو دیگر خانواده کالین تا مدتها بینامونشان بود؛ تا اینکه سنگ قبر دومی برای اندرسن ساخته شد.
چیزهایی که باید از خود اندرسن یاد بگیریم
او هیچوقت هیچکس را مقصر زندگی سخت و شکستهایش ندانست و هیچوقت ناامید نشد. هرچند در خاطرات روزانهاش و خودزندگینامهاش -که با نام «قصه زندگی من» توسط نشر نی ترجمه و منتشر شده است-، صراحتاً از دردهای عمیق روحیاش مینویسد، اما هانس تمام این زندگی ناکامل و سخت را با تمام وجود دوست داشت. او کتاب «قصه زندگی من» را اینگونه شروع میکند:
«زندگی من بد قصهای نیست، کم پربار و میمون نبود و حتی اگر در دوران بچگی که بیکس و یکلاقبا پا به عرصه اجتماع گذاشتم، پری دانا و توانایی سر راهم سبز میشد و میگفت: «کار و هدفت را انتخاب کن و من هم نگهدارت می شوم»، باز هم امکان نداشت سرنوشت من سعادتآمیزتر و اثربخشتر و موفقتر از این، از کار دربیاید.»
معروفترین داستانهای هانس کریستین اندرسن
اندرسن حدود ۱۵۶ داستان نوشته که با عنوان افسانههای پریان شناخته میشوند. در زیر به بعضی از معروفترین آنها، با ذکر سال انتشار، اشاره شده است.
جعبه فندک ۱۸۳۵
شاهزادهخانم و نخودفرنگی ۱۸۳۵
بندانگشتی ۱۸۳۵
پری دریایی کوچک ۱۸۳۷
لباس جدید امپراطور ۱۸۳۷
سربازکوچولوی سربی ۱۸۳۸
قوهای وحشی ۱۸۳۸
جوجهاردک زشت ۱۸۴۳
بلبل امپراطور چین ۱۸۴۳
ملکه برفی ۱۸۴۴
دخترک کبریتفروش ۱۸۴۵
کفشهای قرمز ۱۸۴۵
دخترک چوپان و لولهپاککن ۱۸۴۵
سایه ۱۸۴۷سالروز تولد اندرسن بهعنوان روز جهانی کتاب کودک نامگذاری شده است. سال ۲۰۰۵ به مناسبت دویستسالگی اندرسن، سال «هانس کریستین اندرسن» نام گرفت و در دانمارک بهصورت گسترده جشن گرفته شد. از سال ۲۰۰۰ نیز ماراتنی به یاد این نویسنده با نام ماراتن «اندرسن»، سالانه در دانمارک برگزار میشود.
نویسندهای که حتی پس از مرگ نیز مشوق سایرین است
جایزه «هانس کریستین اندرسن» که گاه جایزه نوبل کوچک هم خوانده میشود، جایزهای است بینالمللی که هر دو سال یک بار از طرف دفتر بینالمللی کتاب برای نسل جوان (IBBY) به مؤلفان در زمینه ادبیات کودک تعلق میگیرد. این جایزه در دو گروه اهدا میشود: نویسندگان و تصویرگران. جایزه به نام هانس کریستین آندرسن، نویسنده دانمارکی، است و برنده، جایزه خود را از دست ملکه دانمارک دریافت میکند.
فرشید مثقالی، تصویرگر نامدار، تنها برنده ایرانی این جایزه جهانی است؛ مجموعه آثار او، در سال ۱۹۷۴، این جایزه را از آنِ خود کرد. هوشنگ مرادیکرمانی نیز در سال ۱۹۹۲ از سوی هیئت داوران این جایزه، مورد تشویق قرار گرفت. او در سال ۲۰۱۴ بار دیگر از سوی ایران نامزد دریافت این جایزه شد. همچنین از ایران، محمدرضا یوسفی در سال ۲۰۰۰ و محمدهادی محمدی در سال ۲۰۰۶ و احمدرضا احمدی در سال ۲۰۱۰، فرهاد حسنزاده در سال ۲۰۱۸ در بخش نویسندگان و نسرین خسروی در سال ۲۰۰۲، محمدعلی بنیاسدی در سال ۲۰۱۲ در بخش تصویرگران کاندید این جایزه شدند.
احمدرضا احمدی در سال ۲۰۱۰ در میان ۵ نویسنده فینالیست، محمدعلی بنیاسدی در سال ۲۰۱۲ و پژمان رحیمیزاده در سال ۲۰۱۶ و فرهاد حسنزاده در سال ۲۰۱۸ در میان ۵ تصویرگر فینالیست این جایزه بودند.
از ایران تاکنون توران میرهادی (۱۹۷۶،۱۹۷۸، ۱۹۸۶،۱۹۸۸)، ثریا قزلایاغ (۱۹۹۲)، منصوره راعی (۱۹۹۸ ،۲۰۰۰)، زهره قایینی (۲۰۰۲، ۲۰۰۴)، پرناز نیری (۲۰۰۶) و سحر ترهنده (۲۰۱۲) عضو هیئت داوران بودهاند. زهره قایینی، سرپرست موسسه پژوهشی تاریخ ادبیات کودکان و عضو شورای کتاب کودک ایران، در سال ۲۰۰۸ و ۲۰۱۰ در جایگاه رییس هیئت داوران این جایزه قرار گرفت و هماکنون عضو هیئت مدیره این دفتر است.
جوجهاردک زشت کیست؟
اسامی بعضی از داستانهای معروف اندرسن، مثل «لباس جدید امپراطور» و «جوجهاردک زشت» به اصطلاحات روزمره در سراسر دنیا تبدیل شدهاند. اصطلاح جوجهاردک زشت، بهعنوان فردی که به خود باور ندارد، در علم روانشناسی به شکل گسترده استفاده میشود.
فیلمها و انیمیشنهای معروفی که بر اساس داستانهای اندرسن ساخته شدهاند
در راس تمام کمپانیهایی که از داستانهای هانس کریستین اندرسن برای ساخت فیلم و کارتون استفاده کردهاند، کمپانی دیزنی قرار دارد.
انیمیشن پری دریایی کوچک (۱۹۸۹- کمپانی دیزنی)
فیلم دخترک کبریتفروش (۱۹۲۸- ژان رنوآر)
فیلم کفشهای قرمز (۱۹۴۸- امریک پرسبرگر و مایکل پاول)
انیمیشن شاهزادهخانم و نخودفرنگی (۲۰۰۲)
انیمیشن جوجهاردک زشت (۱۹۳۱- دیزنی)
انیمیشن بندانگشتی (۱۹۹۴)
انیمیشن دخترک کبریتفروش (۲۰۰۶- دیزنی)
اپیزود سرباز سربی از انیمیشن فانتزیا (۲۰۰۰- دیزنی)
انیمیشن یخزده (frozen) (۲۰۱۳- دیزنی)البته انیمیشن «فروزن» ساخته دیزنی با داستان «ملکه برفی» اثر اندرسن تفاوتهای بسیاری دارد؛ اما اساس هر دو یکسان و «ملکه برفی» بهطور قطع، الهامبخش ساخت این انیمیشن است [...]
Read more...
14 دی 1399رولد دال (Roald Dahl) عاشق شکلات بود، نه کیک شکلاتی یا بستنی شکلاتی یا هر چیز ترکیبی دیگری، فقط و فقط شکلات خالص. این علاقه تا اندازهای بود که بعد از مرگش در گوشه کلبه چوبیاش، یک گلولهی توپ آلومینیومی بزرگ پیدا کردند که از زرورق تمام شکلاتهایی درست شده بود که دال از جوانی تا ۷۴ سالگیاش خورده بود. ماجرا از آنجا شروع شده بود که کارخانه معروف شکلاتسازی کدبوری برای معلم های مدرسه رولد دال کوچک راه به راه شکلاتهای خوشمزه میفرستاد اما او و باقی دانشآموزان اجازه نداشتند به آنها شکلاتها دست بزنند. چه برسد به این که بخواهند شکلاتها را بخورند یا حتی بچشند.
اختراع خیالی بهترین شکلات دنیا در کتاب داستان!
رولد دال عاشق شکلات بود و تصمیم گرفت خوشمزهترین شکلات دنیا را اختراع کند، شکلاتی خوشمزهتر از شکلاتهای کدبوری. اما رولد دال موفق نشد! او به جای شکلاتساز، نویسنده شد. و بعدها در کتاب کارخانهی شکلاتسازی، ویلی وانکا با آن کارخانه شکلات سازی بزرگ و منحصر به فردش بهترین شکلات جهان را به جای رولد دال اختراع کرد.
الهامبخش و رویاساز
دال با نوشتن داستانهایش پازل زندگی خودش و خوانندگانش را کامل میکرد. چرا که داستانهای رولد دال تحقق رویاهای کودکی خودش بود که او داستانش را مینوشت. داستانهایی که الهامبخش کودکان بسیاری در سراسر کره زمین شد.
عادت خاص آقای نویسنده
روش داستاننویسی دال اینگونه بود که از صبح تا عصر روزانه بیشتر از ۱۰ ساعت روی کاناپه تکنفره کرم رنگش مینشست، یک زیردستی چوبی جلویش میگذاشت، پاهایش را در کیسه خوابی قدیمی میچپاند و شروع به نوشتن میکرد و شکلات میخورد.
در ضمن او عاشق نوشتن با مداد بود و عاشق کاغذ زرد.
ماجرای قهرمانان رولد دال
شخصیت مادربزرگ در رمان جادوگرها در حقیقت مادر خود رولد است که غیرمنتظره او را تنها گذاشت و از دنیا رفت. معلم شخصیت معروف کتاب ماتیلدا، هانی، بهترین و تاثیرگذارترین معلم رولد به نام کرامرز است که در مدرسه رپتون هوای رولد دال کوچک را داشت. جیمز، قهرمان داستان جیمز و هلوی غول پیکر، نشات گرفته از سالهای زندگی دال با پدربزرگ و مادربزرگش است. و در نهایت غول بزرگ مهربان خود رولد است و سوفی نوه دختریاش.
سوفی حالا حسابی بزرگ شده و خودش پا جا پای غول بزرگ مهربان گذاشته و برای کودکان داستان مینویسد. غول بزرگ مهربان سوفی، یعنی رولد دال، که همیشه بوی صابون اصلاح لیمویی میداده و سیگار عطری میکشیده، فقدانهای زیادی را در زندگی اش تجربه کرده بود. رولد دال مرگ پدرش را در سه سالگی، مرگ خواهر بزرگش را در چهار سالگی، بیماری لاعلاج همسر اولش و از همه مهمتر تصادف پسر چهارماهاش، تئور، را که منجر به ضایعه مغزی شد در طول زندگی تجربه کرده بود. شاید آشنایی با شازده کوچولوی اگزوپری، که در صحرای لیبی سرگردانِ بره ی کوچکی بود، او را اینطور مقاوم و محکم کرده بود.
کارنامه رولد دال
رولد دال که ۱۳ سپتامبر ۱۹۱۶ در ویلز بریتانیا به دنیا آمده بود از سال ۱۹۴۰ به شکل جدی نوشتن را شروع کرد. پدر و مادرش نروژیالاصل بودند. او طی ۵۰ سال، بیست و یک کتاب برای کودکان و بیش از پنجاه داستان برای بزرگسالان نوشت. دال همچنین دستی در فیلمنامهنویسی و نمایشنامهنویسی داشت و فیلمنامههایی چون “چیتی چیتی بنگ بنگ” و یا “تنها دوبار زندگی میکنی” از آثار اوست.
لغتهای اختصاصی لغتنامه
یکی از افتخارات نویسندگی رولد دال این است که بیش از شش کلمه به لغتنامه آکسفورد اضافه کرده است که کلمه “اومپا لومپا” از مهمترین آنهاست.
بزی به نام آلما
حیوان خانگی مورد علاقهاش بزی به نام آلما بود و عنکبوتها را دوست داشت.
سختیهای نویسنده قد بلند!
رولد دال بهدلیل قد ۱۹۸ سانتی و پاهای بلندش که هیچکجا جا نمیشد از سینما و تئاتر فراری بود.
جایزهّهای رولد دال
رولد سهبار برنده تندیس آدگار آلن پو شد. مدال افتخارش برای خدمت در جنگ جهانی دوم، سال ۲۰۱۷ یعنی ۲۷ سال پس از مرگش به خانواده او اهدا شد.
فهرست کتابهای کودکان رولد دال
گرملینها (۱۹۴۳)
جیمز و هلوی غول پیکر (۱۹۶۱)
چارلی و کارخانه شکلات سازی (۱۹۶۴)
انگشت جادویی (۱۹۶۶)
آقای روباه شگفتانگیز (۱۹۷۰
چارلی و آسانسور بزرگ شیشهای (۱۹۷۲)
دنی، قهرمان جهان (۱۹۷۵)
کروکدیل عظیم (۱۹۷۸)
سرزنشها (۱۹۸۰)
داروی شگفتانگیز جورج (۱۹۸۱)
غول بزرگ مهربان (۱۹۸۲)
جادوگرها (۱۹۸۳)
من و زرافه و پلی (۱۹۸۵)
ماتیلدا (۱۹۸۸)
تشپ کال (۱۹۹۰)
مینپینها (۱۹۹۱)
کشیش نیبلزویک (۱۹۹۱)
پسر
تمساح غول پیکر
شعر کودکان
ترانههای آشوبگر (۱۹۸۲)
حیوانات کثیف (۱۹۸۳)
شوربای ترانهها (۱۹۸۹) [...]
Read more...
14 دی 1399سال ۱۲۶۴؛ ارمنستان، ایروان
صدوسیوپنج سال پیش، در یک روز کاملاً معمولی در شهر ایروان، پسری متولد شد به نام جبار. جبار عسگرزاده که بعدها به نام جبار باغچهبان معروف شد. جدش ایرانی، و از اهالی تبریز بود. کودکی جبار، زیر سایهی سختگیریهای پدر معمار و شیرینیپزش گذشت. نتوانست به مدرسه برود، ولی کنار یک روحانی، قرآن و زبان فارسی را یاد گرفت. سد فقر نگذاشت جبار به درس خواندن ادامه دهد؛ پانزده ساله بود که آموختن را رها کرد و به شیرینیپزی و معماری روی آورد. از درس و مدرسه دور شد، ولی ذهنش هنوز در کلاسهای درس جا مانده بود؛ پنهانی به دخترانی که دوست داشتند با سواد شوند، درس میداد.
دنیای قصههای پدر باغچهبان
پدر جبار، با وجود سختگیری قصهگوی خوبی بود. او شبها بعد از تعطیل کردن دکان قنادی، به قهوهخانه میرفت و نقالی میکرد. جبار همراه پدر میرفت و به قصههایش گوش میسپرد. قصههایی از شاهنامه، اسکندرنامه، قصهی امیرارسلان، نوشآفرین و… قصههایی که دنیای ذهنی جبار را ساختند و دستش را در دست تخیل و داستان گذاشتند. بعدها، جبار نویسندهی مجلههای فکاهی و خبرنگار روزنامهی قفقاز شد و نوشتن را شروع کرد.
جنگ پای جبار را به ایران باز کرد
جبار باغچهبان (عسگرزاده)، سالهای پایانی جنگ جهانی اول به ترکیه رفت. شکست دولت عثمانی باعث شد جبار همراه گروه آوارگان جنگ، به کشور آبا و اجدادیاش ایران بیاید. او بعد از پشت سر گذاشتن روزهای سخت و بیماریهای مختلف، به مرند رسید. علاقهي جبار به آموزش و یاد دادن، همراهش به مرند رفته بود. برای همین در دبستان احمدیه معلم شد و آموختن به بچهها را شروع کرد.
خانهتکانی در دبستان احمدیه
عشق به آموزش و ساختن دنیای کودکان، جبار را به یکی از خلاقترین معلمهای تاریخ ایران تبدیل کرد. شاگردان دبستان احمدیه، با بیماریهایی مثل کچلی و عفونتهای چشمی سر کلاس مینشستند. این مسئله جبار را به فکر یک خانهتکانی حسابی انداخت. حالا دیگر کلاس کوچک جبار عسگرزاده (باغچهبان) در دبستان احمدیه، تنها محل درس خواندن نبود. او به درمان بیماریها شاگردانش کمک میکرد، برایشان نمایش اجرا میکرد و دوست داشت از سیستم خشک آموزشی، الگوی جدیدی بیرون بکشد. ثمرهی خانهتکانی جبار در کلاس کوچک دبستان احمدیه، قابلتوجه بود؛ پانزده نفر از شاگردانش با نمرههای خوب و قابلتوجه به کلاس رفتند. اما این تمام دستاوردهای معلم جدید نبود؛ مهمترین و شاید عجیبترین اتفاق، عوض شدن دیدگاه بچهها و حتی همکارهای او، به بحث آموزش بود.
نمایش و هنر؛ میراث جبار برای کودکان
باغچهبان در کتاب «زندگینامه جبار باغچهبان به قلم خودش» مینویسد: «کودکستان نیازمند قصهها و سرودها و نمایشنامهها و بازیها و خلاصه فرهنگ مخصوص به خودش است. در آن زمان نهفقط کسی از وجود آنها خبر نداشت، بلکه در نظر مربیان فاضل نیز این قبیل چیزها معنی نداشت و آنها را ناقابل و زائد و هرزه میدانستند…»
او در تمام طول تدریس، از نمایشها و سرودها برای گرما بخشیدن به کلاسهای سرد آن زمان و تسهیل یادگیری کودکان کمک گرفت. اجرای نمایش «خر خر» در سال ۱۲۹۸ در دبستان احمدیه، شروعی برای ورود هنر به دنیای مدرسه بود. شروعی سخت و پر چالش. جبار برای رسیدن به این نمایش، از مانعهای زیادی گذشت؛ از مسئولانی که نمایش را غیراخلاقی میدانستند تا خانوادههایی که دوست نداشتند کودکشان با هنر سروکار داشته باشد و آن را زشت و قبیح میدانستند.
آقای معلم و جنگهای پیاپی برای بچهها…
اقدامات جبار باغچهبان (عسگرزاده)، با مخالفتهای زیادی روبهرو بود، با اینحال، آقای معلم از پا ننشست؛ جنگید و برای بچههای شیراز شعر ساخت؛ جنگید و در دبستانها نمایش اجرا کرد؛ جنگید و بچههای بیشتری را به مدرسه کشاند. با پول خودش تخته سیاه و چرتکه خرید. کمکم نمایشها و تاثیر شگرف آنها روی بچهها، مخالفتها را کمتر کرد. شوق جبار به آموزش و ساختن دنیای کودکان فانوسی بود که بر تاریکیهای آموزش و پرورش آن سالها نور میتاباند. اجرای نمایش، سرودن شعر، طراحی ماسکهای حیوانها، طراحی لباسهای نمایش، پررنگ کردن موسیقی و… همه از اقدامات او در غیاب هرگونه امکانات بودند. آقای معلم، نمایشنامهنویس بود، روزنامهنویس بود، قنادی بلد بود، معماری میدانست و از تمام هنرهایش برای ساختن جهان جدیدی برای کودکان کمک میگرفت.
عسگرزاده یا باغچهبان؟
یک روز یکی از دوستهای جبار بهش گفت:
تو برای بچهها یه باغچهی خوشگل درست کردی و بهشون قصه و خوندن و نوشتن یاد میدی. تو باغچهبونی جبار.
جبار هم خندید و گفت:
پس دیگه به من نگید جبار عسگرزاده، بهم بگین جبار باغچهبان.
و از اینجا عسگرزاده باغچهبان شد؛ معلمی که باغچهبانی میدانست و بلد بود از نهالها درخت بسازد.
وقتی مخالفان تبدیل به طرفداران میشوند!
خانهتکانیهای باغچهبان و تاثیر آن روی آموزش بچهها، بهسرعت از مخالفان جدی، طرفدارانی پرشور ساخت. آوازهی کارهای باغچهبان آنقدر پیچید که قشر فرهنگی آذربایجان به او پیشنهاد نمایندگی مجلس دادند، ولی باغچهبان قاطعانه این پیشنهاد را رد کرد. او نمیخواست دنیای بچهها را با دنیای سیاست عوض کند. هنوز راههای زیادی برایش مانده بود.
تولد باغچهها در سرتاسر ایران
با وجود محبوبیت و موفقیتهای روزافزون، مخالفت یکی از مدیران آذربایجان، عرصه را برای باغچهبان تنگ کرد و باغچهی کوچکش را به تعطیلی کشاند. اما این تعطیلی راهی به شوق جبار به پرروش نهالها نداشت؛ او راه افتاد تا باغچهی دیگر برای بقیهی نهالهای کشور بسازد.
شیراز، مقصد بعدی آقای نویسنده
آقای نویسنده به شیراز رسید و بهسرعت کودکستانی تازه تاسیس کرد تا نهالهایش را به باغچه بکشاند. او دوباره به عشق همیشگیاش یعنی تدریس روی آورد و برای انجام این کار از هنر کمک گرفت. نمایشنامههای «گرگ و چوپان»، «شیر باغبان»، «خانم خزوک و موشک پهلوان» میراث باغچهبان برای نهالهای شیرازند.
آنچه مردم از باغچهبان میگفتند
نویسندهی مشهور دنیای کودک، در کنار تمام اقدامات بزرگش، یک خاصیت را همیشه همراه داشت و همهجا میبرد؛ مهربانی! او با شاگردهایش دوست بود و برایشان از قصههای پدرش، از هنر و از زندگی میگفت. با بیمارها مهربان و دلسوز بود و به فقرا توجه میکرد. همیشه خوشرو، شوخطبع و خوشخنده بود و طرف مقابلش را به لبخند وا میداشت.
داستانها و نمایشنامهها
ادبیات کودک ایران، بخش بزرگی از هویتش را وامدار باغچهبان است. آثار او زبانی ساده و لحنی آهنگین دارند و کودک را با خود همراه میکنند.
صحنهی کوچک تئاتر کودستان باغچهبان در شیراز، محل تولد نمایشنامههای زیادی بود؛ سال ۱۳۰۸ بالاخره یکی از این نمایشنامهها به چاپ رسید. نمایشنامه «گرگ و چوپان» برگرفته از یک داستان کهن است و دشمنی بین گوسفندها و گرگ را روایت میکند. یک روز گرگی به گوسفندان نزدیک میشود؛ سگ و چوپان برای محافظت از گله جلو میروند اما گرگ دیگری از راه میرسد و با سگ گلاویز میشود. گرگها موفق میشوند و گله را میدرند، در همین موقع ناگهان چوپان از خواب میپرد و میفهمد همهی اتفاقها را در خواب دیده است.
سال ۱۳۱۱، نمایشنامهی خانم خزوک و موشک پهلوان هم چاپ شد؛ داستان سوسک سیاهی که میخواست با آقا موشه ازدواج کند. نمایشنامهی «پیر و ترب» هم همانسال منتشر شد؛ قصهی پیرمردی که میخواهد یک ترب بزرگ را از خاک بیرون بکشد.
سه شاگردی که به سوالهای باغچهبان جواب نمیدادند
یک روز که آقای معلم مثل همیشه با عشق درس میداد، فهمید سه نفر از شاگردهایش کر و لال هستند. سه نهالی که نیاز به خاک متفاوتی داشتند تا قد بکشند. باغچهبان سال ۱۳۱۱، برای ساختن دنیای کودکان کرولال به تهران رفت. اولین مدرسهی کرولالهای ایران، با تلاشهای بیوقفهی معلم خستگیناپذیر در محلهی یوسفآباد تهران تاسیس شد. او در این مدرسه به کمک اصول لبخوانی و سبکهای جدید به کودکان کر و لال آموزش میداد.
سوغات باغچهبان برای آموزش و پرورش ایران
ورود جبار باغچهبان به ایران، ورود روشهای جدید به آموزش و پرروش شکستخوردهی ایران بود. سالهایی که دخترها حق مدرسه رفتن نداشتند و پسرها هم بهندرت به مدرسه میرفتند، او اولین مدرسهی مختلط را تاسیس کرد. سیستم آموزشی خشک و خشن بود و بازدهی خوبی نداشت. روش ابداعی باغچهبان یادگیری را بهطور قابل ملاحظهای افزایش داد. در این روش کودکان به جای اینکه اول حروف را یاد بگیرند و بعد سراغ کلمه بروند، یک کلمهی کلیدی داشتند و حرف و کلمه را همزمان یاد میگرفتند.
آثار آقای نویسنده
از این معلم و نویسندهی بزرگ، علاوهبر داستانها، چیستانها، شعرها و نمایشنامههای کودک، چند کتاب هم برای معلمها به جای مانده است. روشهای آموزش الفبا که میتواند برای معلمها راهگشا باشد، الفبای خودآموز برای سالمندان و اسرار تعلیم و تربیت از آثار دیگر او هستند.
با این حال این تمام قصه نیست؛ آقای معلم علاوهبر اینکه همزمان معلم، معمار، نویسنده، شاعر و نمایشنامهنویس بود، مخترع هم بود. هیچ مانعی را نمیپذیرفت و اگر راهی برای تدریس پیدا نمیکرد، راهی میساخت. گوشی استخوانی برای آموزش به ناشنوایان، الفبای گویا، روشی خاص برای آموزش حساب به ناشنوایان و روشهای مختلف آموزشی از ابداعات و اختراعات او هستند.
گوشی استخوانی، یک میله بود که دانشآموزان به دندان میگرفتند و به کمک استخوان فک، ارتعاشهای صوتی را متوجه میشدند.
مرگ به زندگیاش راهی نداشت
سال ۱۳۴۵، آقای نویسنده از دنیا رفت. با اینحال میراث غنی او، مرگ را بیمعنا میکرد. سالها تلاش برای کودکان، نور تاباندن به تاریکیهای سیستم آموزشی و پیریزی ادبیات کودک مرگ او را ناممکن میساخت.
جایزهی جبار باغچهبان
موسسه تاریخ ادبیات کودکان، در سال ۱۳۹۵، به پاس تلاشها و دستاوردهای باغچهبان، جایزهای به نام «جبار باغچهبان، همزاد سیمرغ» راهاندازی کرد.
آثار جبار باغچهبان
برنامه کار آموزگار – ۱۳۰۲
الفبای آسان – ۱۳۰۳
الفبای دستی مخصوص ناشنوایان – ۱۳۰۳
خانم خزوک – ۱۳۰۷
زندگی کودکان – ۱۳۰۸
گرگ و چوپان – ۱۳۰۸
پیر و ترب – ۱۳۱۱
بازیچه دانش – ۱۳۱۱
دستور تعلیم الفبا – ۱۳۱۴
علم آموزش برای دانشسراها – ۱۳۲۰
بادکنک – ۱۳۲۴
الفبای خودآموز برای سالمندان – ۱۳۲۶
پروانهنین کتابی – ۱۳۲۶
الفبا – ۱۳۲۷
اسرار تعلیم و تربیت یا اصول تعلیم الفبا – ۱۳۲۷
الفبای گویا – ۱۳۲۹
برنامهٔ یکساله – ۱۳۲۹
کتاب اول ابتدایی – ۱۳۳۰
حساب – ۱۳۳۴
کتاب اول ابتدایی – ۱۳۳۵
آدمی اصیل و مقیاس واحد آدمی – ۱۳۳۶
درخت مروارید – ۱۳۳۷
خیام آذری – ۱۳۳۷
رباعیات باغچهبان – ۱۳۳۷
روش آموزش کر و لالها – ۱۳۴۳
من هم در دنیا آرزو دارم – ۱۳۴۵
بابا برفی – ۱۳۴۶
عروسان کوه – ۱۳۴۷
زندگینامهٔ باغچهبان به قلم خودش – ۱۳۵۶
شب به سر رسید – ۱۳۷۳
کبوتر من – ۱۳۷۳ [...]
Read more...
14 دی 1399چارلز دیکنز با آن کت فراگ، یقه مخمل، ریش بزی و پاپیون، شاید به اشتباه قدیمی و از مد افتاده به نظر برسد اما حرفهای مهمی برای دنیای امروز دارد. دیکنز باور داشت داستانها، تنها انسان را سرگرم نمیکنند بلکه دنیا را هم به جای بهتری تبدیل میکند.
دیکنز ترکیبی از استعدادها
بچه که بود در آشپزخانه برای خانوادهاش نمایش اجرا میکرد. گاهی عصرها روی چهارپایهای در محلهشان میایستاد و آواز میخواند. و در نهایت کتابخوانیهای پر شور و حرارتش که در نهایت کار دستش داد، یکی از سرگرمیهای اصلی مردم در دوران ویکتوریا بود. برنامه دیکنز آموزش از طریق سرگرمی بود.
هم فلسفه هم سرگرمی و هم مسائل اجتماعی تنها در یک رمان
چارلز دیکنز با طرح داستانهای جذاب و سرگرم کننده که به صورت ماهانه در روزنامهها به چاپ میرسید تحولی در صنعت داستاننویسی ایجاد کرد. این سبک انتشار هم مناسب انسانهای فرودست و کمدرآمد بود و هم مخاطبان را به اندازه کافی برای قسمت بعدی هیجان زده نگه میداشت. دیکنز فقط داستان نمینوشت، او یک فعال اجتماعی بود.
این فعالیت اجتماعی که در زمینههای مختلفی چون شرایط کار در کارخانهها، کودکان کار، مصائب صنعتی شدن، چشم و همچشمیهای احمقانه (چیزی که خانواده دیکنز را روانه زندان کرد) و حتی حق کپی رایت بود با ظرافت تمام در تار و پود داستانهایش در هم تنیده بود.
نویسندهای موفق با زندگی خانوادگی ناموفق
که متولد ۷ فوریه ۱۸۱۲ (لندپورت، همپشر، انگلستان، بریتانیا) بود، کودکی وحشتناکی داشت. در ده سالگی به دلیل خرجتراشیهای پدرش مجبور به ترک تحصیل و کار در کارخانه واکس شد. این خرجتراشیها خانواده دیکنز را درگیر قرض بزرگی کرد که باعث شد کل خانواده بنا بر قانون دوران ویکتوریای انگلستان به زندان بروند. فقط چارلز کوچک بود که در اتاقی کنار زندان زندگی میکرد و با کار در کارخانه واکس روزگارش را میگذراند.
با اینکه در ۲۴ سالگی با عشق دوران جوانیاش کاترین ازدواج کرد اما هرگز نه همسر خوبی به حساب میآمد و نه به پدر خوبی شد. کاترین و چارلز ده فرزند داشتند که تنها هشتتای آنها به دوران بزرگسالی رسیدند. هیچکدام از فرزندان چارلز از او راضی نبودند و اعتقاد داشتند پدرشان کارش را به آنها ترجیح میدهد.
چارلز البته به کودکانش بیعلاقه نبود و این علاقه عجیب را با ساختن اسامی مستعار برای آنها، مثل شخصیتهای داستانهای کودکانه که مینوشت، نشان میداد. حیوان مورد علاقه چارلز، سگی کوچک و پشمالو به نام تیمبر دودل بود که در اکثر سفرهایش او را همراهی میکرد.
دیکنز همچنین عاشق کلاغ بود و کلاغ محبوبش گریپ نام داشت. میگویند گریپ الهام بخش آدگار آلن پو برای نوشتن شعر “کلاغ” بود. دیکنز علاقه شدیدی به گربهها داشت و میگفت “عشق یک گربه بزرگترین هدیهای است که میتواند نصیب کسی شود”. وقتی گربه مورد علاقهاش باب در سال ۱۸۶۲ مرد، چارلز پنجهاش را بر روی نامه بازکنی چسباند و همیشه همراه خود داشت.
مردی که کریسمس را بازآفرینی کرد (فیلمی از بهارات نالوری-۲۰۱۷)
دیکنز بیشتر از چیزی که فکرش را بکنید داستانهای کریسمسی نوشته است. معروفترین داستان کریسمسی او “سرود کریسمس” نام دارد. قصه اسکروچ پیرمردی خسیس و مال دوست که با روح کریسمس ملاقات میکند و زندگیاش تغییر میکند. اسکروچ در جون سال ۱۸۴۱ در ذهن دیکنز متولد شد. وقتی که او مشغول قدم زدن در گورستانی در ادینبورگ بود و چشمش به سنگ قبری خورد که رویش نوشته بود “ایبنزر اسکروچ”.
روی سنگ قبر ایبنزر اسکروچ واقعی، حرفهاش به عنوان یک بازرگان (meal man) حک شده بود. اما ذهن قصه پرداز دیکنز meal را mean خواند و همان شب در دفترچه یادداشتش نوشت :” به نظر بهترین عاقبت برای یک زندگی بیهوده این است که همه ترا به عنوان یک آدم بدجنس بشناسند”. چارلز با نوشتن سرود کریسمس، سنت کریسمس را نجات داد.
مراسم کریسمسی که امروزه برگزار میشود، فارغ از جنبه مذهبی آن، ساخته و پرداخته ذهن دیکنز است. توصیفات دقیق دیکنز از آیینهای کریسمسی در کتابش، الهام بخش نسلهای بعدی برای برگزاری هر چه باشکوه تر این جشن شده است. ایده کریسمس سفید یا برفی هم اولین بار توسط دیکنز مطرح شد. چارلز که در هشت سال اول زندگیاش کریسمس برفی را به چشم دیده است آن را به همان زیبایی در رمانش تصویر کرده و کریسمس سفیدپوش را بین مردم جا انداخته است.
خواندن سرود کریسمس به عنوان آیینی فراموش شده بعد از انتشار رمان دیکنز جان تازهای گرفت و صاحب کارها که میترسیدند مثل اسکروچ به حساب بیایند کریسمس را تعطیلاتی با حقوق خواندند. از این کتاب معروف و تاثیر گذار اقتباسهای زیادی صورت گرفته و خواندن کتاب “سرود کریسمس” یا دیدن فیلمش به یکی از سنتهای کریسمس تبدیل شده است. وقتی خبر مردن دیکنز به گوش مردم رسید، یکی از دخترکان دست فروش کنار خیابان که میتوانست شخصیت یکی دیگر از قصههای او شود پرسید “دیکنز مرده؟ یعنی پدر کریسمس مرده؟”.
نوادگان دیکنز
شغلهای دیگر جناب نویسنده
چارلز فقط نویسنده نبود. به جز کار تحمیلیاش در کارخانه واکس او از ۱۴ سالگی مدرسه رفتن را کنار گذاشت و وارد بازار کار شد. در چهارده سالگی به توصیه مادرش الیزابت به عنوان یک کارمند خرده پا در یک شرکت حقوقی مشغول به کار شد. بعد از دو سال بود که فهمید به درد این کار نمیخورد و چون تند و کوتاه نویسی گارنی را از پدرش آموخته بود، در ۱۹ سالگی تند نویسی در شرکت حقوقی را شروع کرد. از آنجا بود که دیکنز فهمید استعداد عجیبی در نامگذاری افراد بر اساس خصوصیات فردیشان دارد.
مریضی سرنوشتساز
دیکنز، روزی که قرار بود برای تست بازیگری به تاتر لیسیوم برود به شدت مریض شد. مریضی سرنوشت سازی که چارلز را نویسنده کرد و باعث شد تنها نامی فراموش شده در میان هزاران بازیگر معمولی تاتر نباشد. هرچند دیکنز بازیگری را ادامه داد اما نه به شکل جدی و حرفه اصلیاش همیشه نویسندگی باقی ماند. در یکی از اجراهایش در ۵۰ سالگی بود که با الن ترنان جوان آشنا شد و همانجا به او دل باخت.
زندگی کاترین و چارلز از مدتها قبل از هم پاشیده بود اما برای شخصیت مشهوری چون دیکنز جدایی پسندیده نبود. چارلز سالهای پایانی عمرش را با الن زندگی کرد. رابطه آنها تا زمان مرگ دیکنز و حتی بعد از آن مخفیانه ماند. الن شش سال بعد از مرگ چارلز با مردی کوچکتر از خود ازدواج کرد. مردی که از تاریخچه او با دیکنز هیچ چیز نمیدانست.
والدین عجیب و الهام بخش
پدر چارلز الهام بخش شخصیت آقای میکابر در رمان دیوید کاپرفیلد بود. مردی خوش قلب و بیعرضه که فقط خرج میکرد و قرض بالا میآورد. مادر چارلز هم خانم میکابر و یا خانم نیکلبی بود. زنی خانه دار از طبقه متوسط دوران ویکتوریای انگستان که با سخنان احمقانه و کودکانه و رفتار مهربانش صحنههای جذاب و خنده داری را خلق میکرد. شخصیت خانم نیکلبی برعکس رمان در اکثر فیلمهای اقتباسی از رمان “نیکلاس نیکلبی” به شکلی سایه وار و دم دستی تصویر شده است.
دون کیشوت راهنمای نیکلاس نیکلبی
چارلز عاشق داستان بود. او شیوه داستان گویی و شخصیت پردازی جذابش را مدیون قصههای ماجراجویانهای چون تام جونز، رابینسون کروزوئه و دون کیشوت بود.
نامه هایی که چارلز را دیکنز کرد
اولین اثر جدی دیکنز با نام “نامههای ویک پیک” موفقیتی بزرگ برای چارلز ۲۳ ساله بود. این رمان داستان نویسی انگستان را متحول کرد و چارلز را از یک روزنامه نگار و مقاله نویس گمنام به یکی از بزرگترین نویسندگان عصر ویکتوریا تبدیل کرد. نویسندهای که جویس اعتقاد دارد بعد از شکسپیر بزرگترین نویسنده انگستان در تمامی اعصار به حساب میآید.
دردسرهای زندگی با خانم و آقای میکابر
والدین چارلز عاشق مهمانی و چشم و هم چشمی بودند. خانواده مادری چارلز به قدری به اشراف زادگی و ثورت بها میدادند که چارلز را حتی بعد از رسیدن به شهرت نیز عضوی از خود ندانستند. همین تفکرات احمقانه بود که در نهایت باعث شد خانواده جان دیکنز از زندان سر در آورد و کودکی چارلز کوچک و دیوید کاپرفیلد با هم گره بخورد.
دیوید کاپرفیلد که در حقیقت اول نام خانوادگیاش با اول نام چارلز و اولین اسمش با اول نام خانوادگی دیکنز یکی است نزدیک ترین شخصیت به دیکنز ۱۲ ساله است. دوران کودکی چارلز به اندازهای برایش ناخوشاید بود که در طول زندگی ۵۸ سالهاش تنها دوبار حاضر به صحبت در مورد آن شد.
نگار من که به مکتب نرفت
چارلز تنها سه سال به مدرسه رفت. مدت کوتاهی قبل از زندانی شدن والدیناش به مدرسه خصوصی ویلیام گیلز میرفت. اما این دوران به سرعت به پایان رسید و چارلز مجبور شد روزانه ۱۰ ساعت در ازای شش شیلینگ کار کند تا کرایه خانهاش را بپردازد.
مردی به نام بوز
علاقه شدید چارلز به نامگذاری آدمها بر اساس خصوصیات فردیشان به او در خلق شخصیت هایی ماندگار و در عین حال عجیب کمک کرد. دیکنز برای هر کس نام مستعار مخصوصی داشت. فرزندانش را با نامهای عجیب صدا میزد و نام مستعار خودش بوز بود. دیکنز با نام مستعار بوز نوشتههای طنزی را هم به چاپ رساند و نام اولین پسرش را چارلز کولیفور بوز دیکنز گذاشت. انتخاب نام مستعار بوز دلیل دیگری هم داشت.
دیکنز در زبان انگلیسی به معنای شیطان و اهریمن است، این لغت آثار شکسپیر نیز به چشم میخورد. چارلز که علاقهای نداشت با شیطان مقایسه شود تصمیم گرفت از نام مستعار برای چاپ آثارش استفاده کند. اما بعدها پس از کنار آمدن چارلز با نام خانوادگی اش، سرنوشت واژه دیکنز نیز تغییر کرد.
رفتن برای تماشای سر بریده
دیکنز آرام و قرار نداشت و عادت داشت چند کار را همزمان انجام دهد. عاشق رقص و اسب سواری بود و یک بار با لباسی مبدل و مبتذل از پنجره خانه کارتین، نامزدش، به داخل پرید و بعد از انجام رقص پا دوباره بیرون رفت و با حالتی عادی برگشت گویی که اتفاقی نیفتاده است. روزانه حداقل ۱۰ مایل پیاده روی میکرد. چارلز اعتقاد داشت پیاده روی و نوشتن به سمت شمال خلاقیتش را شکوفا میکند. سر نترسی داشت و یکبار در ایتالیا به تماشای اعدام رفت.
چارلز در آن زمان به قدری به سر بریده نزدیک شد که کاترین را ترساند. دیکنز همیشه به سمت شمال میخوابید و میگفت اینکار بیخوابیاش را درمان میکند. عضو باشگاه معروف “ارواح” در لندن بود و علاقه شدیدی به هیپنوتیزم داشت. دیکنز ادعا میکرد بارها سر درد همسرش کاترین را با هیپنوتیزم درمان کرده است. از مهمان و مهمان داری متنفر بود.
در سال ۱۸۴۷ با هانس کریستین اندرسون آشنا شد و رابطهشان به حدی دوستانه شد که ده سال بعد هانس هوس کرد به خانه دیکنز برود و دو هفتهای را آنجا سپری کند. دیدار طولانی مدت نویسنده جوجه اردک زشت به قدری دیکنز را به سختی انداخت که بعد از رفتن هانس، چارلز به اتاق میهمان رفت و روی آیینه نوشت “هانس پنج هفته در این اتاق خوابید، پنج هفتهای که برای این خانواده یک قرن طول کشید”. بعد از این دیدار طولانی بود که دوستیشان به پایان رسید.
تحقق رویای کودکی در ۴۴ سالگی
در دوران کودکی یکبار که با پدرش از محلهای اشرافی میگذشت، پدرش به او خانهای مجلل و بزرگ را نشان داد و گفت که به زودی به چنین خانهای نقل مکان میکنند. چارلز این رویا را فراموش نکرد و در نهایت در ۴۴ سالگی خانهای مجلل و بزرگ خرید. خانهای مجهز به چیزی که همیشه میخواست؛ حمامی بزرگ برای گرفتن دوش آب سرد.
۱۸۵۱ سالی سخت و پر حادثه
در سال ۱۸۵۱ بود که چارلز ابتدا پدرش و بعد دختر ۸ ماههاش را از دست داد. همسرش کاترین دچار فروپاشی روانی شد. شاید نقطه روشن سال ۱۸۵۱ برای چارلز نقل مکان به خانه تاویستوک باشد. جایی که او رو به شمال پشت میز تحریر چوبیاش مینشست و خانه متروک را مینوشت. سه رمان خانه متروک، روزگار سخت و دوریت کوچک که سرشار از احساسات انسانی و اتفاقات ناگوار هستند از تلخ ترین و زیباترین شاهکارهای دیکنز به حساب میآیند و به نوعی مربوط به دوران تاریک روح او هستند.
دوست مشترک در قطار یا وقتی کامپیوتر نبود چه بر سر داستانها میآمد
دیکنز دو بار مرد. بار اول در سال ۱۸۶۵ بود که برخوردی بسیار نزدیک با مرگ داشت. قطاری که چارلز به همراه الن و مادر الن در آن حضور داشتند دچار سانحه وحشتناکی شد. هفت واگن اول قطار از پل به پائین پرت شدند و عده زیادی در این حادثه از بین رفتند. چارلز و الن آسیبی ندیدند و چارلز بلافاصله به کمک زخمیها رفت.
در حین آرامش دادن به زخمیها بود که یادش آمد قسمت پایانی دوست مشترکمان را در قطار جا گذاشته است. چارلز موفق به نجات دوست مشترکمان شد اما بعد از آن تا پایان عمرش (سال ۱۸۷۰ ) هرگز سوار قطار نشد. دیکنز همچنین بخاطر همراهی الن، حضور در آن سانحه قطار را تکذیب کرد. چارلز دیکنز دقیقا ۵ سال بعد، در همان تاریخ حادثه قطار، یعنی در ۹ جون ۱۸۷۰ بر اثر سکته قلبی و فلج درگذشت.
خانه دیکنز
رازی که هرگز برملا نشد یا خداحافظی با آقای صدا
“دوست مشترکمان” آخرین رمان رسمی و کامل دیکنز به حساب میآید. چارلز در اواخر عمر به توصیه پزشکش، جلسات کتابخوانی برای عموم را کنار گذاشت و به نوشتن آخرین رمانش “راز ادوین درود” پرداخت. اما در نهایت به دلیل علاقه بیش از حدش به جلسات کتابخوانی، عهد پزشکیاش را شکست و یک تور خداحافظی ترتیب داد.
توری که تصور میشود منجر به مرگ او و سر به مهر ماندن راز مرگ ادوین درود شد. بعد از مرگ او، افراد زیادی سعی در کشف مرگ ادوین درود و به گونهای پایان دادن به رمان ناتمام جناب نویسنده داشتند. در نهایت دیوید مدن آن را به پایان رساند اما هنوز خیلیها اعتقاد دارند که این راز همچنان سر به مهر باقی مانده است. از کتاب ناتمام راز ادوین درود نیز مثل تمامی آثار چارلز دیکنز اقتباسهای فراوانی صورت گرفته است.
اعتراض به حق کپی رایت
به نظر میرسد دیکنز یکی از اولین نویسندگانی بود که خواستار اجرای حق کپی رایت شد. در سفری که به همراه همسرش به آمریکا داشت، کتاب هایش را دید که بدون اجازه او به زبانهای مختلف چاپ میشوند. هر چند چارلز از نتیجه اعتراضش راضی نبود اما همین نارضایتی زمینه ساز صحنهای درخشان در رمان نیکلاس نیکلبی شد. صحنهای که در آن اعتراضی به شکسپیر بزرگ میشود که اکثر داستان هایش وام دار افسانهها و قصههای قدیمی و گمنام هستند.
دوستان چارلز
چارلز دوستان زیادی نداشت و بهترین و نزدیک ترین دوستش به خصوص در اواخر عمرش، الن ترنان، معشوقهاش بود. از بین دوستان چارلز میتوان به آدگار آلن پو اشاره کرد. دوستی پو و دیکنز نیز مثل دوستی اندرسون و دیکنز بیدلیل به هم خورد. دو سال بعد از آشنایی دیکنز و پو، وقتی دوست دیگر دیکنز مقالهای تند و تیز در مورد شعر آمریکا نوشت، پو که اعتقاد داشت دیکنز پشت تمام این ماجراهاست رابطهاش را با او قطع کرد.
انتقام به روش دیکنز
نامههای دست نویس دیکنز که به تازگی مورد بررسی قرار گرفته اند نشان میدهد که شخصیت منفور “وکفور اسکوئیز” مدیر ظالم و خشن در رمان نیکلاس نیکلبی در حقیقت معلم واقعی چارلز “ویلیام شاو” است. این نامهها نشان میدهد که چارلز پیش از نوشتن این رمان به ملاقات معلم خود رفته بود.
آکسفورد زیر دین دیکنز
چارلز دیکنز در طول عمر ۵۸ ساله خود چیزی ۱۵ رمان بلند، ۵ رمان کوتاه و صدها داستان کوتاه و مقاله غیر داستانی نوشت. در طی نگارش شاهکارهایش کلمات و اصطلاحات زیادی را به لغت نامه آکسفورد و زبان کوچه و بازار افزود.
شخصیت هایی ماندگار خلق کرد که حتی نامشان برای توصیف یک شخصیت و یا حتی موقعیت بکار میرود. حتی در زبان فارسی هم اسکروچ خواندن فردی خسیس رایج است. اصطلاح دیکنزیان که امروزه توسط روزنامه نگاران زیادی استفاده میشود به منظور توصیف روزگار سخت، خانوادههای بیسرپرست و به طور خلاصه زندگیای مثل رمانهای دیکنز به کار میرود.
خواسته آقای نویسنده
دیکنز ابتدا درخواست کرد که کنار خواهر کاترین که او را مانند خواهر خودش دوست داشت در لندن دفن شود. مدتی بعد درخواست کرد که بدن بیجانش را در قبری ساده در گورستان کلیسای جامع روچستر دفن کنند.
اما او سرانجام در هیچکدام از نقاط منتخبش دفن نشد و علی رغم اینکه در وصیت نامهاش نوشته بود “هیچگونه اعلام عمومی در مورد زمان و مکان دفن من صورت نگیرد” صدها هزار نفر در مراسم خاکسپاری او در کنار گورش ایستاده بودند. مرگ او مثل مرگ شخصیت دوست داشتنیاش “نلی” دختر کوچک رمان “مغازه سمساری” افراد زیادی را متاثر کرد.
کتابهای چارلز دیکنز
یادداشتهای پیکویک، (The Pickwick Papers (۱۸۳۷ /
الیور توئیست، (The Adventures of Oliver Twist (۱۸۳۸ /
ماجراهای نیکلاس نیکلبی، (The Life and Adventures of Nicholas Nickleby (۱۸۳۹ /
مغازه عتیقهفروشی، (The Old Curiosity Shop (۱۸۴۰ /
مغازه عتیقهفروشی، (The Old Curiosity Shop (۱۸۴۰ /
بارنابی روج، (Barnaby Rudge (۱۸۴۱ /
سرود کریسمس، (A Christmas Carol (۱۸۴۳ /
زندگی و ماجراجوییهای مارتین چوزلویت، (The Life and Adventures of Martin Chuzzlewit (۱۸۴۴ /
دامبی و پسر، (Dombey and Son (۱۸۴۸ /
دیوید کاپرفیلد، (David Copperfield (۱۸۵۳ /
خانه متروک، (Bleak House (۱۸۵۳ /
دوران مشقت، (Hard Times: For These Times (۱۸۵۴ /
دوریت کوچک، (Little Dorrit (۱۸۵۷ /
داستان دو شهر، (A Tale of Two Cities (۱۸۵۹ /
آرزوهای بزرگ، (Great Expectations (۱۸۶۱ /
دوست مشترکمان، (Our Mutual Friend (۱۸۶۵ /
عبور ممنوع، (No Thoroughfare (۱۸۶۷ (به همراه ویلکی کالینز) /
اسرار ادوین درود، (The Mystery of Edwin Drood (۱۸۷۰
ده کتاب دیکنز که باید بخوانید
از بین شاهکارهای دیکنز که هر کدام بارها و بارها توسط ناشرین و مترجمان مختلف به فارسی برگردانده شده است می توان به ده کتاب اصلی اشاره کرد که خواندنش را نباید از دست داد.
۱. آرزوهای بزرگ
داستان پسرکی ۷ ساله به نام پیپ که با خواهر و شوهر خواهرش در کلبه ای زندگی می کند. این رمان قصه مشقت هایی است که هر آدمی در طول زندگی با آن روبرو می شود و در نهایت تنها انسانیت است که ما را در مسیر درست قرار می دهد.
۲. دوست مشترکمان
رمانی پر از شخصیت های دوست داشتنی، عواطف انسانی و طنز دلچسب دیکنزی. موضوع اصلی کتاب پول است و تاثیری که آن در زندگی و شخصیت انسان ها دارد.
۳. دیوید کاپرفیلد
این کتاب که اتوبیوگرافی دیکنز نیز به حساب می آید یکی از نام آشناترین کتاب های اوست که بیش از ده فیلم و سریال اقتباسی از روی آن ساخته شده است. کتابی که بارها توسط نویسندگان نام آشنا چون تولستوی، کافکا و ویرجینیا ولف مورد تحسین قرار گرفته است.
۴. خانه متروک
داستانی پیچیده با شخصیت های منحصر به فرد، محصول دوره تاریک دیکنز. این کتاب برای بسیاری از طرفداران دیکنز بهترین رمان او به حساب می آید.
۵. دوریت کوچک
این کتاب را می توان شخصی ترین داستان دیکنز به حساب آورد. اکثر شخصیت ها بالغ هستند و حتی موقعیت های کمدی تا مدت ها ذهن خواننده را به خود مشغول می کند. داستان در مورد زندگی امی دوریت، کوچک ترین عضو خانواده دوریت است.
۶. الیور توییست
حتما تا به حال نام الیور توییست به گوشتان خورده است. خواندن الیور توییست می تواند شروع مناسبی برای دیکنز خوانی باشد. شروعی به یاد ماندنی با فاگین بدجنس و الیور دوست داشتنی.
۷. نیکلاس نیکلبی
نیکلاس نیکلبی را به عنوان الهام بخش ترین رمان دیکنز می شناسند. دیکنز در این رمان چهره زشت فقر و بی عدالتی را به خصوص در حق کودکان نشان می دهد. رمانی پر از صحنه های جذاب و به یاد ماندنی با درون مایه اعتراضی نسبت به حقوق پایمال شده افراد فرو دست.
۸. دامبی و پسر
کتابی که هر کس باید بخواند. کتابی کمتر شناخته شده از دیکنز، در مورد تاجری که پس از مرگ پسرش تازه به ارزش دختر خود فلورانس پی می برد. این کتاب برنده رتبه دوم صحنه طلایی مرگ در رمان های دیکنز است. صحنه طلایی اول متعلق به مرگ نل کوچک در رمان مغازه عتیقه فروشی است، مرگی که آه از نهاد خیلی ها بر آورد.
۹. نامه های پیک ویک
این کتاب بیش از هر چیز ما را با طنز ناب انگلیسی زمان ویکتوریا آشنا می کند. طنز حاصل از نگاه تیزبین دیکنز، لحن گزارشی و شخصیت هایی که هر کدام ساز خود را می زنند، نامه های پیک ویک را به یک کتاب کلاسیک تبدیل کرده است. این کتاب یکی از طنزآمیزترین کتاب های دیکنز به حساب می آید.
۱۰. سرود کریسمس
از کتاب معروفی که سرنوشت کریسمس را برای همیشه برفی کرد هر چه بگوییم کم است. همه ما حداقل یکی از اقتباس های هیجان انگیز سینمایی از این کتاب را دیده ایم اما همانطور که می دانید خواندن منبع اصلی چیز دیگری است. خواندن این کتاب به قدری مهم است که در بعضی مناطق به یکی از سنت های کریسمس تبدیل شده است.
بر اساس تمام شاهکارهای دیکنز، از سرود کریسمس گرفته تا دیوید کاپرفیلد ، فیلم ها، سریال ها و انیمیشن های فراوانی ساخته شده است. اقتباس هایی جذاب که بعضی از آنها به شاهکارهای سینمایی تبدیل شده اند. شاید معروف ترین آنها سرود کریمس کمپانی والت دیزنی با بازی شگفت انگیز جیم کری باشد. (عکس۱)
در بین تمام دیوید کاپرفیلدهای سینمایی هیو دنسی (۲۰۰۰) و دو پتل (۲۰۱۹) معروف تر و پر آوازه تر شدند. دنیل رادکلیف یا همان هری پاتر نیز در سریال معروف دیوید کاپرفیلد (۱۹۹۹) با چهره معصومانه و کودکانه اش دیوید کاپرفیلدی دوست داشتنی بود. در این بین اما خاطره انگیزترین دیوید کاپرفیلد ساخته جورج کوکر در سال ۱۹۳۵ است که تماشایش یادآور روزگار بی رنگ سینما است.
رمان الویر توییست
نیز بیش از بیست بار به فیلم و سریال تلویزیونی تبدیل شده است که از معروفترین انها می توان به الیور توییست (۲۰۰۵) ساخته رومن پولانسکی اشاره کرد. اگر به فیلم های قدیمی علاقه مند باشید تماشای الیور توییست (۱۹۴۸) دیوید لین نیز که توسط دوبلورهای معروف فارسی زبان به فارسی برگردانده شده است، برایتان خالی از لطف نخواهد بود.
در ادامه ماراتن تماشای الیور توییست های خاطره انگیز، پیشنهاد می کنیم فیلم الیور! (۱۹۶۸) کارول رید را هم از دست ندهید.
معروفترین فیلم ساخته شده بر اساس نیکلاس نیکلبی فیلم معروف داگلاس مک گراث محصول سال ۲۰۰۲ با بازی آن هتوی و چارلی هونام است.
آرزوهای بزرگ چارلز دیکنز نیز مانند سایر رمان هایش چندین بار به فیلم و سریال و انیمیشن تبدیل شده است. معروفترین آنها آرزوهای بزرگ (۲۰۱۲) مایک نیوول با بازی همسر تیم برتون، هلنا بولهام کارتر است.
بر اساس رمان راز ادوین درود، پر رمز و رازترین رمان دیکنز که ناتمام ماند، چند فیلم و سریال ساخته شده که معروفترین آنها محصول سال ۲۰۱۲، با کارگردانی دیارمود لاورنس است.
سریال محبوب خانه متروک، محصول سال ۲۰۰۵ به کارگردانی جاستین چادویک و سوزانا وایت است. سریالی پر بازیگر و جذاب که در سایت imdb امتیاز ۸,۳ را کسب کرده است.
و از روی رمان دوست داشتنی مغازه عتیقه فروشی سریالی به کارگردانی برایان پرسیوال ساخته شده که محصول سال ۲۰۰۷ است.
اگر دوست دارید با خود چارلز دیکنز نویسنده محبوب و مشهور ویکتوریایی بیشتر آشنا شوید پیشنهاد می کنیم فیلم مردی که کریستمس را بازآفرینی کرد محصول سال ۲۰۱۷ را از دست ندهید. [...]
Read more...